رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۰
#آنــتــروپــی🦋💍
برای یه لحظه همه چیزو یادم رفت و درحالیکه لبامو ورمیچیدم، دنبالش رفتم و بازوشو چسبیدم که رو به مغازه دار گفت همون عروسکو براش بیاره...
دستامو دور بازوش حلقه کرده بودم و با ذوق بچگونهای به عروسک روی میز نگاه میکردم که نگاه زیرچشمی بهم انداخت و بعد از حساب کردن عروسک، اونو دستم داد...
ذوق زده از دستش گرفتم و روی خوشحالشو برعکس کردم...
نگاهی به بیرون مغازه انداختم و همونطور که کنارش سمت در میرفتم، لب زدم :
_الان قلبم این شکلیه!
به لبهای آویزون عروسک زل زد و با لحنی که سعی داشت احساسو ازش دریغ کنه، گفت :
_چرا؟
خبری از شمیم نبود و ماماناینا هم که معلوم نبود تا حالا چند دور گشتن!
چشمم به کنج تاریک و خلوتی افتاد و نمیدونم چطور توی یک لحظه این فکر به سرم زد و جرأتشو پیدا کردم که بدون اینکه بازوشو رها کنم، به سمتش کشیدمش و همونطور که هلش میدادم، جلوش ایستادم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم...
اول کمی جا خورد اما بعد از چند ثانیه که خواستم ازش فاصله بگیرم، دستشو پشت گردنم گذاشت و لبهاشو به لبهام فشرد...
ازم کمی فاصله گرفت و با نفس نفس بهم چشم دوخت که لب گزیدم و گفتم :
_چون باهام قهری!
نگاهشو ازم گرفت و دستمو کشید که جفتش راه افتادم...
هنوز هم نمیخواست بس کنه...
کنار مامان اینا رسیدیم که عروسکو دستم دید و گفت :
_این چیه؟
با لبهای آویزونم گفتم :
_حامی برام گرفت...
نیشخندی زد و رو به خاله گفت :
_میبینیش؟ انگار پنج سالشه. اونوقت میگی شوهرش بده!
از حرف مامان تعجب کردم که حامی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۷۰
#آنــتــروپــی🦋💍
برای یه لحظه همه چیزو یادم رفت و درحالیکه لبامو ورمیچیدم، دنبالش رفتم و بازوشو چسبیدم که رو به مغازه دار گفت همون عروسکو براش بیاره...
دستامو دور بازوش حلقه کرده بودم و با ذوق بچگونهای به عروسک روی میز نگاه میکردم که نگاه زیرچشمی بهم انداخت و بعد از حساب کردن عروسک، اونو دستم داد...
ذوق زده از دستش گرفتم و روی خوشحالشو برعکس کردم...
نگاهی به بیرون مغازه انداختم و همونطور که کنارش سمت در میرفتم، لب زدم :
_الان قلبم این شکلیه!
به لبهای آویزون عروسک زل زد و با لحنی که سعی داشت احساسو ازش دریغ کنه، گفت :
_چرا؟
خبری از شمیم نبود و ماماناینا هم که معلوم نبود تا حالا چند دور گشتن!
چشمم به کنج تاریک و خلوتی افتاد و نمیدونم چطور توی یک لحظه این فکر به سرم زد و جرأتشو پیدا کردم که بدون اینکه بازوشو رها کنم، به سمتش کشیدمش و همونطور که هلش میدادم، جلوش ایستادم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم...
اول کمی جا خورد اما بعد از چند ثانیه که خواستم ازش فاصله بگیرم، دستشو پشت گردنم گذاشت و لبهاشو به لبهام فشرد...
ازم کمی فاصله گرفت و با نفس نفس بهم چشم دوخت که لب گزیدم و گفتم :
_چون باهام قهری!
نگاهشو ازم گرفت و دستمو کشید که جفتش راه افتادم...
هنوز هم نمیخواست بس کنه...
کنار مامان اینا رسیدیم که عروسکو دستم دید و گفت :
_این چیه؟
با لبهای آویزونم گفتم :
_حامی برام گرفت...
نیشخندی زد و رو به خاله گفت :
_میبینیش؟ انگار پنج سالشه. اونوقت میگی شوهرش بده!
از حرف مامان تعجب کردم که حامی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407