رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۱
#آنــتــروپــی🦋💍
مشغول تعارف کردن به بقیه شد که متوجه لرزش دست حامی زیر میز شدم و با اینکه استرس داشتم کسی متوجه شه اما بیطاقت میون دستم کشیدمش...
همیشه وقتی خیلی عصبی میشد دستاش به لرزه میافتاد...
با احساس دستم نفس کشداری کشید که مشغول نوازشش شدم...
خاله چند تیکه کباب جلوی حامی گذاشت و به شوخی لب زد :
_این هانیه یادمه وقتی بچه بود هم از اشکان خوشش نمیومد!
مشغول غذا خوردن شدم که اشکان پیشدستی کرد و با تیکه گفت :
_آره... آخه همیشه چیزهایی که دوست داشت مال من میشد...
از منظوردار و سنگین بودن جملهاش جا خوردم و نگاهی به حامی انداختم که دستمو میون دستش فشار داد و با لحن بدی جواب داد :
_آره ولی دیگه خیلی چیزها عوض شده!
مامان و خاله با تعجب به حامی و اشکان نگاه میکردن که اشکان ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت...
اشکان رسما از حس حامی به من بو برده بود، از حس من هم!
وگرنه اون روز توی آشپزخونه بهم اون حرفارو نمیزد...
این ترسناک بود، خیلی ترسناک!
مهمترین رازم دست کسی افتاده بود که قرار نبود رابطهام باهاش خوب پیش بره...
وقتی میفهمید قرار نیست به قول خودش چیزی که دوست داشترو به دست بیاره، نمیدونم چه واکنشی نشون میداد و اگه رازمون فاش میشد...
این واقعا برام یه کابوس بود!
هیچکاری هم بجز زدن زیر هرچیزی که اشکان میدونه از دستم برنمیومد...
بعد از ناهار اومدیم داخل تا یکم استراحت کنیم. همگی توی سالن پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم که مامان رو بهم گفت :
_پاشو یه چای بیار...
باشهای گفتم و با وجود اصرار خاله که میگفت خودم میرم، سمت آشپزخونه راه افتادم...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۶۱
#آنــتــروپــی🦋💍
مشغول تعارف کردن به بقیه شد که متوجه لرزش دست حامی زیر میز شدم و با اینکه استرس داشتم کسی متوجه شه اما بیطاقت میون دستم کشیدمش...
همیشه وقتی خیلی عصبی میشد دستاش به لرزه میافتاد...
با احساس دستم نفس کشداری کشید که مشغول نوازشش شدم...
خاله چند تیکه کباب جلوی حامی گذاشت و به شوخی لب زد :
_این هانیه یادمه وقتی بچه بود هم از اشکان خوشش نمیومد!
مشغول غذا خوردن شدم که اشکان پیشدستی کرد و با تیکه گفت :
_آره... آخه همیشه چیزهایی که دوست داشت مال من میشد...
از منظوردار و سنگین بودن جملهاش جا خوردم و نگاهی به حامی انداختم که دستمو میون دستش فشار داد و با لحن بدی جواب داد :
_آره ولی دیگه خیلی چیزها عوض شده!
مامان و خاله با تعجب به حامی و اشکان نگاه میکردن که اشکان ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت...
اشکان رسما از حس حامی به من بو برده بود، از حس من هم!
وگرنه اون روز توی آشپزخونه بهم اون حرفارو نمیزد...
این ترسناک بود، خیلی ترسناک!
مهمترین رازم دست کسی افتاده بود که قرار نبود رابطهام باهاش خوب پیش بره...
وقتی میفهمید قرار نیست به قول خودش چیزی که دوست داشترو به دست بیاره، نمیدونم چه واکنشی نشون میداد و اگه رازمون فاش میشد...
این واقعا برام یه کابوس بود!
هیچکاری هم بجز زدن زیر هرچیزی که اشکان میدونه از دستم برنمیومد...
بعد از ناهار اومدیم داخل تا یکم استراحت کنیم. همگی توی سالن پذیرایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم که مامان رو بهم گفت :
_پاشو یه چای بیار...
باشهای گفتم و با وجود اصرار خاله که میگفت خودم میرم، سمت آشپزخونه راه افتادم...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407