رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_رایان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۱
#آنــتــروپــی🦋💍
"از زبان راوی"
بی توجه به صدای نرگس که میگفت «بیدارش کن» دستش را زیر زانوهایش انداخت و با یک حرکت تن سبکش را در آغوشش کشید...
از کنار نیکان که مشغول تلفنش بود گذشت. مسیر اتاقشان را پیش گرفت و وقتی نگاه سنگین جمشید را پشت سر گذاشت، بی مهابا به چشمانِ بستهی نفس چشم دوخت؛
فقط چشمانش که نه...
در اتاق دونفرهیشان را با پا باز کرد و نفس را به آرامی روی تختش گذاشت، تختی که کمتر از یک متر با تخت خودش فاصله داشت اما در همین یک متر چه فاصلههایی که گماشته نشده بود!
تکه پارچهی مزاحم دور گردنش را با حرص روی زمین پرت کرد و همانطور که کنار نفس روی تختش مینشست، دستش را روی موهای لخت و پخش شدهاش کشید و صورتش را از بندشان رها کرد.
شالش را به آرامی از دور گردنش برداشت و وقتی با احساس قلقلک گردنش چشمانش را برای لحظهای باز کرد، با حسی که نتوانست از لحنش دریغ کند لب زد :
_بذار لباستو دربیارم بعد بخواب دورت بگردم...
نفس با گیجی هومی گفت که آستین پالتویش را کشید و درحالیکه کمی تنش را به سمت خودش متمایل میکرد، از تنش درآورد و پیشانیاش را بوسید...
_شب بخیر.
بیحرف چشمانش را روی هم گذاشت که حامی علی رغم میل باطنی، از جا بلند شد و در اتاقشان را بست، لباسش را عوض کرد و خیره به ساعت دیواری که سه را نشان میداد، روی تختش دراز کشید...
صبح زود باید بیدار میشد و خستگی از سر و رویش میبارید.
نگاهش را به نفس که زیر پتویش قایم شده بود دوخت و این انقدر طول کشید که بالاخره به خواب فرو رفت...
"از زبان نفس"
روی تختم جا به جا شدم و چشمامو باز کردم که حامی رو کنار کمد لباسهاش دیدم...
با کلافگی مقنعهی توی دستشو داخلش گذاشت و کت کوتاهشو از تنش درآورد. میدونستم چقدر رو اعصابشه که مجبوره اینارو بپوشه و دلش نمیخواد کسی توی این وضعیت ببینتش؛
پس قبل از اینکه متوجه بیدار شدنم بشه، دوباره چشمامو روی هم گذاشتم...
چند لحظهای میگذشت که سر جام نیمخیز شدم و لب زدم :
_خسته نباشی!
سمتم برگشت و نگاهی بهم انداخت که از جام پاشدم و دستی به موهای شلختهام کشیدم.
_مرسی...
به شلواری که دیروز قبل از بیرون رفتن پوشیده بودم و هنوز پام بود چشم دوختم و تازه یادم اومد که دیشب توی مسیر خوابم برد...
سمت سرویس بهداشتی گوشهی اتاق قدم برداشتم و گفتم :
_دیشب تو منو آوردی توی اتاق؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۱
#آنــتــروپــی🦋💍
"از زبان راوی"
بی توجه به صدای نرگس که میگفت «بیدارش کن» دستش را زیر زانوهایش انداخت و با یک حرکت تن سبکش را در آغوشش کشید...
از کنار نیکان که مشغول تلفنش بود گذشت. مسیر اتاقشان را پیش گرفت و وقتی نگاه سنگین جمشید را پشت سر گذاشت، بی مهابا به چشمانِ بستهی نفس چشم دوخت؛
فقط چشمانش که نه...
در اتاق دونفرهیشان را با پا باز کرد و نفس را به آرامی روی تختش گذاشت، تختی که کمتر از یک متر با تخت خودش فاصله داشت اما در همین یک متر چه فاصلههایی که گماشته نشده بود!
تکه پارچهی مزاحم دور گردنش را با حرص روی زمین پرت کرد و همانطور که کنار نفس روی تختش مینشست، دستش را روی موهای لخت و پخش شدهاش کشید و صورتش را از بندشان رها کرد.
شالش را به آرامی از دور گردنش برداشت و وقتی با احساس قلقلک گردنش چشمانش را برای لحظهای باز کرد، با حسی که نتوانست از لحنش دریغ کند لب زد :
_بذار لباستو دربیارم بعد بخواب دورت بگردم...
نفس با گیجی هومی گفت که آستین پالتویش را کشید و درحالیکه کمی تنش را به سمت خودش متمایل میکرد، از تنش درآورد و پیشانیاش را بوسید...
_شب بخیر.
بیحرف چشمانش را روی هم گذاشت که حامی علی رغم میل باطنی، از جا بلند شد و در اتاقشان را بست، لباسش را عوض کرد و خیره به ساعت دیواری که سه را نشان میداد، روی تختش دراز کشید...
صبح زود باید بیدار میشد و خستگی از سر و رویش میبارید.
نگاهش را به نفس که زیر پتویش قایم شده بود دوخت و این انقدر طول کشید که بالاخره به خواب فرو رفت...
"از زبان نفس"
روی تختم جا به جا شدم و چشمامو باز کردم که حامی رو کنار کمد لباسهاش دیدم...
با کلافگی مقنعهی توی دستشو داخلش گذاشت و کت کوتاهشو از تنش درآورد. میدونستم چقدر رو اعصابشه که مجبوره اینارو بپوشه و دلش نمیخواد کسی توی این وضعیت ببینتش؛
پس قبل از اینکه متوجه بیدار شدنم بشه، دوباره چشمامو روی هم گذاشتم...
چند لحظهای میگذشت که سر جام نیمخیز شدم و لب زدم :
_خسته نباشی!
سمتم برگشت و نگاهی بهم انداخت که از جام پاشدم و دستی به موهای شلختهام کشیدم.
_مرسی...
به شلواری که دیروز قبل از بیرون رفتن پوشیده بودم و هنوز پام بود چشم دوختم و تازه یادم اومد که دیشب توی مسیر خوابم برد...
سمت سرویس بهداشتی گوشهی اتاق قدم برداشتم و گفتم :
_دیشب تو منو آوردی توی اتاق؟
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407