.
🕷🕸🕷🕸🕷🕸
🕸🕷🕸🕷🕸
🕷🕸🕷🕸
🕸🕷🕸
🕷🕸
🕸
🕸🕷 #بیشرمانه🕷🕸
" پارت1 "
مثل بقیه روزای این فصل افتابی ، بین بوته های تمشک وحشی سرگرم بودم.
خرگوش های وحشی کودک درونم را قلقلک میدادن که دنبالشان بدوم.
تمشک ها را تازه تازه از شاخه میچیدم و با خوردنشون به خودم حال خوب هدیه میکردم.
صدای پدرم توجهام را جلب کرد.آه! حتما بخاطر رفتنش به سفر بود.
اون اغلب اوقات در سفر و به دور از خانه بود.
من ، تنها توی این جنگل وسیع منتظر میموندم تا اون برگرده.
راستش انگار تمام زندگیم منتظر بودم. منتظر پدر، منتظر بهار، منتظر باران، منتظر افتاب، منتظر اتفاقی جدید!
به کلبه برگشتم . کلبهی ما خیلی بزرگ نبود.
اما انگار قسمتی از بهشت بود.
گیاهان رونده از دیوار ها و سقف اون بالا رفته بودن.
بوتهی رز های سفید دیوار اجری را تصاحب کرده بودن.
از این رفتن های مکرر پدر راضی نبودم اما دلم نمیخواست دم رفتن اوقاتش رو تلخ کنم.
مثل همیشه همان دختر خوب، خوش خنده و مهربانش شدم و با هیجان از امروز جنگل برایش گفتم:
-بابا نمیدونی امروز توی جنگل چی دیدم! ...یه یوز مادهی سرحال دیدم...اون نزدیکم اومد و ما مدت زیادی به هم زل زدیم...بعدشم از کنارم رد شد و رفت.
پدر سرگرم چیدن کولهی سفرش بود. ریشش رو خاروند و گفت:
-که اینطور!...خیلی خوبه که بازم از اونها هستش...تقریبا از وقتی ۸ سالت بود دیگه یوزی توی جنگل ندیدم.
در حالی که میوه های چیده شده را توی سبد میچیدم ادامه دادم:
-بنظر باردار بود بابا...سخت راه میرفت و انگار شکمش ورم داشت.
پدر کوله اش را روی دوشش انداخت. کلاه پارچه ای اش را روی سرش گذاشت و امادهی اماده بود برای شروع سفر دوباره.
من نمیفهمم اون کجا میرفت؟
اخر این سفر ها جز خستگی و دوری از من برای او چه سودی داشتن؟
به هر حال با لبخند جلو رفتم کوله پدر را روی پشتش تنظیم کردم و گفتم:
-بابا قمقهات رو که حتما برداشتی؟
+اره عزیزم، دوبار چکش کردم.
کمی عقب ایستادم. لبخندی ناراضی زدم.
-زود برگرد بابا....زود، سالم و خوشحال!
سمت من چرخید و لبخند مهربانی زد. دستش رو روی سرم گذاشت:
-اوه...عزیزم نگران نباش!...لازم نیست اینقدر نگران باشی دختر کوچولوی من.
پدر با حرکت دستش شوخ و مهربان ، موهایم را اشفته کرد.
همانطور که با لبخند خسته ای موهایم را مرتب میکردم ، گفتم:
-من دیگه کوچولو نیستم بابا....
پدرم سر تا پایم را نگاه کرد.نفس را از سینه بیرون راند و گفت:
-درسته....تو واقعا بزرگ شدی عزیزم...مثل یک خانم کامل و زیبا!
لبخندی تحویلش دادم. واقعا از رفتنش ناراحت بودم.
بزور داشتم ظاهر خوشحالم را حفظ میکردم. یک جرقه کافی بود تا عصبانی شوم و عدم رضایتم را ابراز کنم.
پدر انگار که چیزی یادش امده باشد دوباره سمتم چرخید:
-اوه راستی...داشت یادم می رفت...
شانه هایم را گرفت و توی صورتم نگاه کرد:
-قبل رفتنم باید یه چیزی رو بهت بگم دخترم...
رمان #بیشرمانه مختص چنل #بانوی_امروز بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل بانوی امروز #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.⛔️
✍ آرتمیس
_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم رمان جدید مرجان جون به اسم #آمین تو کانال تاوان عشق پارت گذاری میشه میتونید اونجا بخونید ، فوق العاده اس ،یه کار متفاوت😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEbu8tf8SQWz-zKD2w
🕷🕸🕷🕸🕷🕸
🕸🕷🕸🕷🕸
🕷🕸🕷🕸
🕸🕷🕸
🕷🕸
🕸
🕸🕷 #بیشرمانه🕷🕸
" پارت1 "
مثل بقیه روزای این فصل افتابی ، بین بوته های تمشک وحشی سرگرم بودم.
خرگوش های وحشی کودک درونم را قلقلک میدادن که دنبالشان بدوم.
تمشک ها را تازه تازه از شاخه میچیدم و با خوردنشون به خودم حال خوب هدیه میکردم.
صدای پدرم توجهام را جلب کرد.آه! حتما بخاطر رفتنش به سفر بود.
اون اغلب اوقات در سفر و به دور از خانه بود.
من ، تنها توی این جنگل وسیع منتظر میموندم تا اون برگرده.
راستش انگار تمام زندگیم منتظر بودم. منتظر پدر، منتظر بهار، منتظر باران، منتظر افتاب، منتظر اتفاقی جدید!
به کلبه برگشتم . کلبهی ما خیلی بزرگ نبود.
اما انگار قسمتی از بهشت بود.
گیاهان رونده از دیوار ها و سقف اون بالا رفته بودن.
بوتهی رز های سفید دیوار اجری را تصاحب کرده بودن.
از این رفتن های مکرر پدر راضی نبودم اما دلم نمیخواست دم رفتن اوقاتش رو تلخ کنم.
مثل همیشه همان دختر خوب، خوش خنده و مهربانش شدم و با هیجان از امروز جنگل برایش گفتم:
-بابا نمیدونی امروز توی جنگل چی دیدم! ...یه یوز مادهی سرحال دیدم...اون نزدیکم اومد و ما مدت زیادی به هم زل زدیم...بعدشم از کنارم رد شد و رفت.
پدر سرگرم چیدن کولهی سفرش بود. ریشش رو خاروند و گفت:
-که اینطور!...خیلی خوبه که بازم از اونها هستش...تقریبا از وقتی ۸ سالت بود دیگه یوزی توی جنگل ندیدم.
در حالی که میوه های چیده شده را توی سبد میچیدم ادامه دادم:
-بنظر باردار بود بابا...سخت راه میرفت و انگار شکمش ورم داشت.
پدر کوله اش را روی دوشش انداخت. کلاه پارچه ای اش را روی سرش گذاشت و امادهی اماده بود برای شروع سفر دوباره.
من نمیفهمم اون کجا میرفت؟
اخر این سفر ها جز خستگی و دوری از من برای او چه سودی داشتن؟
به هر حال با لبخند جلو رفتم کوله پدر را روی پشتش تنظیم کردم و گفتم:
-بابا قمقهات رو که حتما برداشتی؟
+اره عزیزم، دوبار چکش کردم.
کمی عقب ایستادم. لبخندی ناراضی زدم.
-زود برگرد بابا....زود، سالم و خوشحال!
سمت من چرخید و لبخند مهربانی زد. دستش رو روی سرم گذاشت:
-اوه...عزیزم نگران نباش!...لازم نیست اینقدر نگران باشی دختر کوچولوی من.
پدر با حرکت دستش شوخ و مهربان ، موهایم را اشفته کرد.
همانطور که با لبخند خسته ای موهایم را مرتب میکردم ، گفتم:
-من دیگه کوچولو نیستم بابا....
پدرم سر تا پایم را نگاه کرد.نفس را از سینه بیرون راند و گفت:
-درسته....تو واقعا بزرگ شدی عزیزم...مثل یک خانم کامل و زیبا!
لبخندی تحویلش دادم. واقعا از رفتنش ناراحت بودم.
بزور داشتم ظاهر خوشحالم را حفظ میکردم. یک جرقه کافی بود تا عصبانی شوم و عدم رضایتم را ابراز کنم.
پدر انگار که چیزی یادش امده باشد دوباره سمتم چرخید:
-اوه راستی...داشت یادم می رفت...
شانه هایم را گرفت و توی صورتم نگاه کرد:
-قبل رفتنم باید یه چیزی رو بهت بگم دخترم...
رمان #بیشرمانه مختص چنل #بانوی_امروز بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل بانوی امروز #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.⛔️
✍ آرتمیس
_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم رمان جدید مرجان جون به اسم #آمین تو کانال تاوان عشق پارت گذاری میشه میتونید اونجا بخونید ، فوق العاده اس ،یه کار متفاوت😍👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEbu8tf8SQWz-zKD2w