Репост из: دانلود رمان افرای ابلق
افرای ابلق ۶
به مترو رسیدم و شانس آوردم از بس دیر شده بود حداقل خلوت بود.
کنج یه ردیف نشستم و چشم هام رو بستم.
اما بی اراده اشکم ریخت...
حرف و رفتار آقای مقدسی و حتی رزا امروز خیلی ناراحتم کرد...
تا برسم خوابگاه ۱۰ شب بود. مسئول خوابگاه ازم پرسید چرا دیر کردم و براش گفتم.
یادداشت کرد و اجازه ورود بهم داد.
میدونستم گاهی به دختر ها گیر میده اما به من چیزی نگفت.
شایدچون اولین بار بود دیر رفتم!
بچه ها شام درست کرده بودن و برای منم گذاشته بودن.
تنها جایی که بی ماسک بودم پیش بچه ها بود.
حتی خارج از اتاق هم ماسک میزدم
عاطفه و ساناز داشتن فیلم میدیدن
رویا هم مشغول گوشیش بود.
نشستم کف زمین تا از تو قابلمه شام بخورم که رویا نگاهم کرد و گفت
- گریه کردی افرا!؟
یهو همه نگاهم کردن.
جا خورده گفتم
- از کجا فهمیدی؟
ساناز خندید و گفت
- تو چشمت قرمزه آخه!
لب زدم
- ای بابا... خیلی گریه نکردم که!
چشم هام دست کشیدم.
عاطفه با خنده گفت
- انقدر چشم هات درشته، تا قرمز میشه تابلو میشه!
همه تایید کردن و رویا اومد لبه تخت نشست و گفت
- میخوای در موردش حرف بزنیم افرا!؟ دوست داری بگی چی شده!؟
ساناز هم فیلمی که تو گوشی میدیدن رو استپ زد و به من نگاه کرد.
به قابلمه تو دستم نگاه کردم و گفتم
- نه بابا... چیز مهمی نبود... در مورد ماهگرفتگیم بود.
نگاهشون کردم و گفتم
- الان خوبم.
سعی کردم یه لبخند براق بزنم
انگار موفق بودم
چون هر سه سر تکون دادن و برگشتن سر کارهاشون.
اما سنگینی قلبم با من موند.
نیمه های شب با خواب خالکوبی روی انگشت اون مرد که مقدسی فرهاد صداش کرد بیدار شدم.
خواب دیدم اون خالکوبی رو دارم روی ماهگرفتگی های تنم میزنم...
به خوابم پوزخند زدم
این ماهگرفتگی ها انقدر تیره و ضمخت بودن که هیچ چیزی زیباشون نمیکرد.
تا صبح درست نخوابیدم.
هی یاد حرف مقدسی و عطر فرهاد میفتادم.
دلم بیشتر میگرفت
میدونم وقتی نقصی به این بزرگی دارم، وقتی هیچوقت هیچکس حاضر نشد منو به فرزندی قبول کنه، وقتی پدرم فکر کرد من نحسم و دور از چشم مادرم منو به بهزیستی داد...
چطور ممکنه مردی پیدا شه که منو دوست داشته باشه و روزی چنین عطر و آغوشی رو تجربه کنم؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست
به مترو رسیدم و شانس آوردم از بس دیر شده بود حداقل خلوت بود.
کنج یه ردیف نشستم و چشم هام رو بستم.
اما بی اراده اشکم ریخت...
حرف و رفتار آقای مقدسی و حتی رزا امروز خیلی ناراحتم کرد...
تا برسم خوابگاه ۱۰ شب بود. مسئول خوابگاه ازم پرسید چرا دیر کردم و براش گفتم.
یادداشت کرد و اجازه ورود بهم داد.
میدونستم گاهی به دختر ها گیر میده اما به من چیزی نگفت.
شایدچون اولین بار بود دیر رفتم!
بچه ها شام درست کرده بودن و برای منم گذاشته بودن.
تنها جایی که بی ماسک بودم پیش بچه ها بود.
حتی خارج از اتاق هم ماسک میزدم
عاطفه و ساناز داشتن فیلم میدیدن
رویا هم مشغول گوشیش بود.
نشستم کف زمین تا از تو قابلمه شام بخورم که رویا نگاهم کرد و گفت
- گریه کردی افرا!؟
یهو همه نگاهم کردن.
جا خورده گفتم
- از کجا فهمیدی؟
ساناز خندید و گفت
- تو چشمت قرمزه آخه!
لب زدم
- ای بابا... خیلی گریه نکردم که!
چشم هام دست کشیدم.
عاطفه با خنده گفت
- انقدر چشم هات درشته، تا قرمز میشه تابلو میشه!
همه تایید کردن و رویا اومد لبه تخت نشست و گفت
- میخوای در موردش حرف بزنیم افرا!؟ دوست داری بگی چی شده!؟
ساناز هم فیلمی که تو گوشی میدیدن رو استپ زد و به من نگاه کرد.
به قابلمه تو دستم نگاه کردم و گفتم
- نه بابا... چیز مهمی نبود... در مورد ماهگرفتگیم بود.
نگاهشون کردم و گفتم
- الان خوبم.
سعی کردم یه لبخند براق بزنم
انگار موفق بودم
چون هر سه سر تکون دادن و برگشتن سر کارهاشون.
اما سنگینی قلبم با من موند.
نیمه های شب با خواب خالکوبی روی انگشت اون مرد که مقدسی فرهاد صداش کرد بیدار شدم.
خواب دیدم اون خالکوبی رو دارم روی ماهگرفتگی های تنم میزنم...
به خوابم پوزخند زدم
این ماهگرفتگی ها انقدر تیره و ضمخت بودن که هیچ چیزی زیباشون نمیکرد.
تا صبح درست نخوابیدم.
هی یاد حرف مقدسی و عطر فرهاد میفتادم.
دلم بیشتر میگرفت
میدونم وقتی نقصی به این بزرگی دارم، وقتی هیچوقت هیچکس حاضر نشد منو به فرزندی قبول کنه، وقتی پدرم فکر کرد من نحسم و دور از چشم مادرم منو به بهزیستی داد...
چطور ممکنه مردی پیدا شه که منو دوست داشته باشه و روزی چنین عطر و آغوشی رو تجربه کنم؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست