از نوشتههای همینجوری:
یک)
دیشب به میم گفتم چقدر این پرتقالها بیمزهاند! برعکس؛ پرتقالهایی که سری پیش گرفتیم خوشمزهتر بودند.
بعد که مبحث کوتاهمان درمورد پرتقالهای خوب و بد تمام شد به این فکر کردم چه مکالمهی عجیبی و یادم آمد قبلا هم درمورد انار خوب و بد حرف زده بودیم! میم یادم داده بود که انار خوب اناری است که تهش فلانجور باشد و بعد از آن هروقت میخواستم اناری بخرم مدتی کوتاه به تهش زل میزدم تا ببینم مطابق انار خوبی که میم از آن گفته بود، هست یا نه!
راستش خوشم آمد. از مکالمات این چنین غریبی که ردی از زندگی در آن هست خوشم آمد. پرتقالها بخش خوش آخر شبهای کنار تلویزیون ما بودند و حرف زدن درمورد خوب و بد بودنشان یک هایلایت صورتی روی بخش فراموش شده یا بیاهمیت زندگی کشیده بود!
دو)
یکدفعه دلم خواست که چیزی را برق بیندازم! یک آن خودم را در آشپزخانه دیدم که دارم گاز را پاک میکنم. کمی بعدتر هم افتاده بودم روی کتری و چنان محکم رویش سیم میکشیدم که انگار وقتی زنگار و چربیاش میرفت، استیل تبدیل به طلا میشد.
همچنان داشتم کیک هم درست میکردم. ظرفها را هم شسته بودم و بوی نسکافهی کیک با برق کتری توی دستم، دلم را بند زد به اینکه چقدر خوشبختم.
چقدر سابیدن یک کتری پرچربی، بوی کیک توی هوا، حرف زدن در مورد طعم پرتقالها و نشان کردن بقالی خوب محله میتواند ثابت کند که هرچند اشتباه و سرسری اما تو چقدر خوشبختی چون رد ریز زندگی را زیر پوستت و توی دماغ و دهنت حس میکنی !
یک)
دیشب به میم گفتم چقدر این پرتقالها بیمزهاند! برعکس؛ پرتقالهایی که سری پیش گرفتیم خوشمزهتر بودند.
بعد که مبحث کوتاهمان درمورد پرتقالهای خوب و بد تمام شد به این فکر کردم چه مکالمهی عجیبی و یادم آمد قبلا هم درمورد انار خوب و بد حرف زده بودیم! میم یادم داده بود که انار خوب اناری است که تهش فلانجور باشد و بعد از آن هروقت میخواستم اناری بخرم مدتی کوتاه به تهش زل میزدم تا ببینم مطابق انار خوبی که میم از آن گفته بود، هست یا نه!
راستش خوشم آمد. از مکالمات این چنین غریبی که ردی از زندگی در آن هست خوشم آمد. پرتقالها بخش خوش آخر شبهای کنار تلویزیون ما بودند و حرف زدن درمورد خوب و بد بودنشان یک هایلایت صورتی روی بخش فراموش شده یا بیاهمیت زندگی کشیده بود!
دو)
یکدفعه دلم خواست که چیزی را برق بیندازم! یک آن خودم را در آشپزخانه دیدم که دارم گاز را پاک میکنم. کمی بعدتر هم افتاده بودم روی کتری و چنان محکم رویش سیم میکشیدم که انگار وقتی زنگار و چربیاش میرفت، استیل تبدیل به طلا میشد.
همچنان داشتم کیک هم درست میکردم. ظرفها را هم شسته بودم و بوی نسکافهی کیک با برق کتری توی دستم، دلم را بند زد به اینکه چقدر خوشبختم.
چقدر سابیدن یک کتری پرچربی، بوی کیک توی هوا، حرف زدن در مورد طعم پرتقالها و نشان کردن بقالی خوب محله میتواند ثابت کند که هرچند اشتباه و سرسری اما تو چقدر خوشبختی چون رد ریز زندگی را زیر پوستت و توی دماغ و دهنت حس میکنی !