میگن لوکاشنکو آراء خودش رو ۸۷ و خوردهای درصد اعلام کرده، چون اگه یه نیم بالاتر بود از آراء پوتین در روسیه که ۸۸ درصد بود بیشتر میشد، و خب تولههای ارباب حق ندارند محبوبتر از خود ارباب باشند.
دیکتاتورها همینقدر بدبختند. اما بدبختی نباید لزوما موازی ابله بودن باشه. میشه بدبخت بود و یکم زیرک بود. اگه من یکی ازین بدبختها بودم، آراء خودم رو ۵۵ درصد اعلام میکردم، تا بگم اکثریت با من هستند، اما مخالف هم زیاد داریم، و چون مخالف زیاد داریم باید فعالیت سیاسیمون رو بیشتر کنیم. انقدر ابله نمیبودم که تمام سیاستهام رو خلاصه کنم در «مثلا چه غلطی میخواید بکنید؟». عدد تخیلی درست کردن فقط در این راستاست که «عدد تخیلی اعلام میکنم، مثلا چه غلطی میخواید بکنید؟». هدف من این نمیبود که اینطور به نظر برسه که یه خلافکار موفقم که از کف خیابون لاتبازار به تخت قدرت رسیدم. هدفم این میبود که اینطور به نظر برسه دارم رقابتهای نفسگیر رو پشت سر هم برنده میشم، کاری که خودشون تو زندگی روزمرهشون نمیتونند انجام بدن. باید به مردم تلقین کرد سقف پتانسیلشون، تو همون ناکامیهای روزانه زندگیشون انعکاس پیدا کرده؛ تا درباره کارهای بزرگتر خیالبافی نکنند. اگه قرار بود متقلب باشم، این جعل واقعیت رو انجام میدادم که «من اگه قدرت انحصاری نداشتم هم توانمند بودم، و گرنه نمیتونستم از پس رقابتهای نزدیک بربیام. پس اونایی که ازم میبازند دارند به توانمندیم میبازند، نه به قدرت انحصاریم». بهتره مردم رو اینطور خر کرد که مسلط شدن بشون یه تصادف نبوده، و به خاطر توانمندیهام بوده. توانمندیهایی که باعث شده هر نوع چالشی از طرف مخالفان رو با آغوش باز بپذیرم. من باید سلطانی باشم که مردم گمان کنند اگه هیچ رسانهای هم نداشتم، و ستاد انتخابات هم برام عدد نمیساخت، باز برنده بودم. شیری که هرروز جلوش یه مرغ آماده بندازن، نمیتونه بگه سلطان جنگله. شیری که شکارش رو میتونه از بین کفتارها رد کنه و چیزی بشون نرسه، میتونه بگه سلطان جنگله. مشاوران همیشهی تاریخ به بدبختها اینطور مشورت دادهاند که قدرت با ایجاد رعب به دست میاد. یعنی اگه همه از روی ترس بت بگن سلطان جنگل، جدی جدی میشی سلطان جنگل. اما من باید سلطانی باشم که مردم اصلا فکرش رو هم نکنند که سلطان جنگل نیستم. چون دیدهاند چطور از بین کفتارها رد شدم. ترس جزء بیسیکترین احساسات جاندارانه. من نمیخوام روی قسمتهای بیسیک مغز مردم مسلط باشم. من باید قسمتهای پیچیده مغزشون رو هم تصاحب کنم. مثل اون قسمتی که باعث میشه کسی که ازش خوششون نمیاد رو تو دلشون تحسین کنند، و این تناقض اذیتشون کنه، و نتونند درباره این اذیتشدن با کسی صحبت کنند، چون اگه بخوان صحبت کنند باید اون تحسین کردن رو هم توضیح بدن، ولی نمیخوان کسی باشند که اون تحسین رو بروز میده، چون اگه کسی باشند که بروز داده، یعنی کسی هستند که چیزهایی که قبلا بروز داده رو قبول نداره.
شاید خدا رحم کرد به مردم که من بشون حکومت نمیکنم.
دیکتاتورها همینقدر بدبختند. اما بدبختی نباید لزوما موازی ابله بودن باشه. میشه بدبخت بود و یکم زیرک بود. اگه من یکی ازین بدبختها بودم، آراء خودم رو ۵۵ درصد اعلام میکردم، تا بگم اکثریت با من هستند، اما مخالف هم زیاد داریم، و چون مخالف زیاد داریم باید فعالیت سیاسیمون رو بیشتر کنیم. انقدر ابله نمیبودم که تمام سیاستهام رو خلاصه کنم در «مثلا چه غلطی میخواید بکنید؟». عدد تخیلی درست کردن فقط در این راستاست که «عدد تخیلی اعلام میکنم، مثلا چه غلطی میخواید بکنید؟». هدف من این نمیبود که اینطور به نظر برسه که یه خلافکار موفقم که از کف خیابون لاتبازار به تخت قدرت رسیدم. هدفم این میبود که اینطور به نظر برسه دارم رقابتهای نفسگیر رو پشت سر هم برنده میشم، کاری که خودشون تو زندگی روزمرهشون نمیتونند انجام بدن. باید به مردم تلقین کرد سقف پتانسیلشون، تو همون ناکامیهای روزانه زندگیشون انعکاس پیدا کرده؛ تا درباره کارهای بزرگتر خیالبافی نکنند. اگه قرار بود متقلب باشم، این جعل واقعیت رو انجام میدادم که «من اگه قدرت انحصاری نداشتم هم توانمند بودم، و گرنه نمیتونستم از پس رقابتهای نزدیک بربیام. پس اونایی که ازم میبازند دارند به توانمندیم میبازند، نه به قدرت انحصاریم». بهتره مردم رو اینطور خر کرد که مسلط شدن بشون یه تصادف نبوده، و به خاطر توانمندیهام بوده. توانمندیهایی که باعث شده هر نوع چالشی از طرف مخالفان رو با آغوش باز بپذیرم. من باید سلطانی باشم که مردم گمان کنند اگه هیچ رسانهای هم نداشتم، و ستاد انتخابات هم برام عدد نمیساخت، باز برنده بودم. شیری که هرروز جلوش یه مرغ آماده بندازن، نمیتونه بگه سلطان جنگله. شیری که شکارش رو میتونه از بین کفتارها رد کنه و چیزی بشون نرسه، میتونه بگه سلطان جنگله. مشاوران همیشهی تاریخ به بدبختها اینطور مشورت دادهاند که قدرت با ایجاد رعب به دست میاد. یعنی اگه همه از روی ترس بت بگن سلطان جنگل، جدی جدی میشی سلطان جنگل. اما من باید سلطانی باشم که مردم اصلا فکرش رو هم نکنند که سلطان جنگل نیستم. چون دیدهاند چطور از بین کفتارها رد شدم. ترس جزء بیسیکترین احساسات جاندارانه. من نمیخوام روی قسمتهای بیسیک مغز مردم مسلط باشم. من باید قسمتهای پیچیده مغزشون رو هم تصاحب کنم. مثل اون قسمتی که باعث میشه کسی که ازش خوششون نمیاد رو تو دلشون تحسین کنند، و این تناقض اذیتشون کنه، و نتونند درباره این اذیتشدن با کسی صحبت کنند، چون اگه بخوان صحبت کنند باید اون تحسین کردن رو هم توضیح بدن، ولی نمیخوان کسی باشند که اون تحسین رو بروز میده، چون اگه کسی باشند که بروز داده، یعنی کسی هستند که چیزهایی که قبلا بروز داده رو قبول نداره.
شاید خدا رحم کرد به مردم که من بشون حکومت نمیکنم.