شب افتاد و دل در تبِ ماه ماند
جهان در سکوتی پر از آه ماند
دل من چو مهتاب سرگشته شد
در این راهِ بیپایان آغشته شد
ز عشقی که از دور پیدا نبود
ز شوقی که جز در دل ما نبود
به هر سو دویدم، به هر جا زدم
سخن با غبارِ بیابان زدم
سحر آمد و بادِ رهبر رسید
دلم را به آغوش رؤیا کشید
تو آن نورِ پنهانِ هر جادهای
تو آن شعرِ ناب و پر از سادهای
گر دوری اما به دل روشنی
تو آن رازِ صبحی، تو آن گلشنی
جهان بیتو خاموش و بیجان بُوَد
دلِ شاعر اما پریشان بُوَد
مگر روزی آیی ز راهِ دراز
کنی چهره بر اشکِ من دلنواز
که این مثنوی ختم گرددبه تو
جهان زنده گردد ز لبخندِ
.
آمــس
🌬️@ames_poems54
جهان در سکوتی پر از آه ماند
دل من چو مهتاب سرگشته شد
در این راهِ بیپایان آغشته شد
ز عشقی که از دور پیدا نبود
ز شوقی که جز در دل ما نبود
به هر سو دویدم، به هر جا زدم
سخن با غبارِ بیابان زدم
سحر آمد و بادِ رهبر رسید
دلم را به آغوش رؤیا کشید
تو آن نورِ پنهانِ هر جادهای
تو آن شعرِ ناب و پر از سادهای
گر دوری اما به دل روشنی
تو آن رازِ صبحی، تو آن گلشنی
جهان بیتو خاموش و بیجان بُوَد
دلِ شاعر اما پریشان بُوَد
مگر روزی آیی ز راهِ دراز
کنی چهره بر اشکِ من دلنواز
که این مثنوی ختم گرددبه تو
جهان زنده گردد ز لبخندِ
.
آمــس
🌬️@ames_poems54