من یک سوال از این جماعت دارم…
چرا وقتی دارم میمیرم، سراغم میآیید؟
چرا در روزهای عادی، وقتی چای دم بود، نیامدید؟
چرا وقتی نیازتان داشتم، نبودید؟
وقتی که پر از بغض و ناله بودم، چرا نیامدید؟
چرا تمام آن لحظههایی که چشمانتظار بودم، هیچکدامتان نبودید؟
اصلاً چرا همیشه وقتی یک انسان میمیرد، عزیز میشود؟
چرا باید کسی از شدت تنهایی ترجیح بدهد بمیرد، که شاید به یاد کسی بیفتد؟
چرا اینطورید شما؟
وقتی میتوانید نور کوچکی باشید، چرا نیستید؟
چرا وقتی میشود با یک احوالپرسی ساده، با یک دیدار از قبل تعییننشده، با یک آغوش بیدلیل، با یک سلام کوتاه، کسی را زنده نگه داشت، این کار را نمیکنید؟
چرا باید یک انسان بمیرد تا شما به یادش بیفتید؟
چرا باید نبودنش را حس کنید تا ارزش بودنش را بفهمید؟
چرا همیشه دیر میرسید؟
و چرا این «دیر رسیدن» هیچوقت تغییری در شما ایجاد نمیکند؟
— شقایق مهری
چرا وقتی دارم میمیرم، سراغم میآیید؟
چرا در روزهای عادی، وقتی چای دم بود، نیامدید؟
چرا وقتی نیازتان داشتم، نبودید؟
وقتی که پر از بغض و ناله بودم، چرا نیامدید؟
چرا تمام آن لحظههایی که چشمانتظار بودم، هیچکدامتان نبودید؟
اصلاً چرا همیشه وقتی یک انسان میمیرد، عزیز میشود؟
چرا باید کسی از شدت تنهایی ترجیح بدهد بمیرد، که شاید به یاد کسی بیفتد؟
چرا اینطورید شما؟
وقتی میتوانید نور کوچکی باشید، چرا نیستید؟
چرا وقتی میشود با یک احوالپرسی ساده، با یک دیدار از قبل تعییننشده، با یک آغوش بیدلیل، با یک سلام کوتاه، کسی را زنده نگه داشت، این کار را نمیکنید؟
چرا باید یک انسان بمیرد تا شما به یادش بیفتید؟
چرا باید نبودنش را حس کنید تا ارزش بودنش را بفهمید؟
چرا همیشه دیر میرسید؟
و چرا این «دیر رسیدن» هیچوقت تغییری در شما ایجاد نمیکند؟
— شقایق مهری