گاهی زندگی وزنی میشود که شانههای انسان را خم میکند.
نه وزنی بیرونی، نه از جنس اتفاقات، بلکه باری که از درون برمیخیزد، از سکوتهای طولانی، از نگاههایی که هیچگاه بازنمیگردند.
چرا همیشه من باید آغازگر باشم؟ چرا من باید سکوت را بشکنم؟
"سلام، حالت چطور است؟ زندهای؟"
این کلمات دیگر برایم معنایی ندارند. تکرارشان، همانند تقلا برای برپا نگه داشتن دیواری است که از ابتدا ترک خورده بود.
دیگر توان ندارم.
احساس میکنم حضورم اضافی است، سنگینیِ ناخواستهای بر دوش دیگران.
صدایی در درونم میگوید: "بس کن! دیگر حال کسی را نپرس. دیگر قدمی برندار. بگذار این بار آنها پیشقدم شوند."
اما کسی پیشقدم نمیشود.
هیچکس نمیپرسد: "تو زندهای؟ حالت چطور است؟"
هیچکس نمیگوید: "پایهای برای لحظهای با هم بودن؟"
خستهام...
این خستگی با هیچ خوابی درمان نمیشود.
خستگیِ مزمنِ انتظار، خستگیِ پیشقدم شدنهای بیپایان.
و این حس که شاید من چیزی جز یک مزاحم نباشم، دارد گلویم را میفشارد.
مثل سایهای که همیشه هست، اما کسی آن را نمیبیند، کسی آن را نمیخواهد.
این بار میروم.
آری، میروم. نه از روی خشم، نه از روی کینه، بلکه از روی تسلیم.
چرا باید بمانم در جایی که وجودم حتی به چشم نمیآید؟
رفتن شاید تنها راه نجات باشد.
این بار همهچیز را پشت سر میگذارم.
دوست، آشنا، حتی خاطرات.
هیچچیز نمیتواند مرا نگه دارد.
نه برای آنها که نمیپرسند، نه برای آنها که نمیدانند.
شاید در رفتن آرامشی باشد. شاید در خلوتی که دیگر نیازی به پاسخ دادن یا انتظار کشیدن نیست، بتوانم خودم را بیابم.
چرا که تنها چیزی که اکنون میدانم این است:
من خستهام... و این خستگی دیگر پایان ندارد.
نه وزنی بیرونی، نه از جنس اتفاقات، بلکه باری که از درون برمیخیزد، از سکوتهای طولانی، از نگاههایی که هیچگاه بازنمیگردند.
چرا همیشه من باید آغازگر باشم؟ چرا من باید سکوت را بشکنم؟
"سلام، حالت چطور است؟ زندهای؟"
این کلمات دیگر برایم معنایی ندارند. تکرارشان، همانند تقلا برای برپا نگه داشتن دیواری است که از ابتدا ترک خورده بود.
دیگر توان ندارم.
احساس میکنم حضورم اضافی است، سنگینیِ ناخواستهای بر دوش دیگران.
صدایی در درونم میگوید: "بس کن! دیگر حال کسی را نپرس. دیگر قدمی برندار. بگذار این بار آنها پیشقدم شوند."
اما کسی پیشقدم نمیشود.
هیچکس نمیپرسد: "تو زندهای؟ حالت چطور است؟"
هیچکس نمیگوید: "پایهای برای لحظهای با هم بودن؟"
خستهام...
این خستگی با هیچ خوابی درمان نمیشود.
خستگیِ مزمنِ انتظار، خستگیِ پیشقدم شدنهای بیپایان.
و این حس که شاید من چیزی جز یک مزاحم نباشم، دارد گلویم را میفشارد.
مثل سایهای که همیشه هست، اما کسی آن را نمیبیند، کسی آن را نمیخواهد.
این بار میروم.
آری، میروم. نه از روی خشم، نه از روی کینه، بلکه از روی تسلیم.
چرا باید بمانم در جایی که وجودم حتی به چشم نمیآید؟
رفتن شاید تنها راه نجات باشد.
این بار همهچیز را پشت سر میگذارم.
دوست، آشنا، حتی خاطرات.
هیچچیز نمیتواند مرا نگه دارد.
نه برای آنها که نمیپرسند، نه برای آنها که نمیدانند.
شاید در رفتن آرامشی باشد. شاید در خلوتی که دیگر نیازی به پاسخ دادن یا انتظار کشیدن نیست، بتوانم خودم را بیابم.
چرا که تنها چیزی که اکنون میدانم این است:
من خستهام... و این خستگی دیگر پایان ندارد.