- گاه از دور، تو را نگاه میکنم. از خیلی دور. آنقدر دور که واقعا شاید نمیبینمت. اما نگاهت میکنم.
خانه خالی از آدمیزاد و چرخ ماشین پنچر شده، علفهای هرز بلند و کف خانه ترک برداشته.
اما خانه هنوز رنگ دارد. رنگ تکیه کردن، رنگ من تو را دوست دارم، رنگ به امید دیدارت، رنگ بغل کردن.
به تناسب سرنوشت، آدمها فاصله میگیرند، با یکدیگر غریبه میشوند، اما مگر جای انگشتی که لبانت را سالها قبل لمس کرده، هم خواهد آمد؟
ردش میماند و به همین خاطر میتوانم این روزها، تو را
از دور، از خیلی دور، نگاهت کنم. -
خانه خالی از آدمیزاد و چرخ ماشین پنچر شده، علفهای هرز بلند و کف خانه ترک برداشته.
اما خانه هنوز رنگ دارد. رنگ تکیه کردن، رنگ من تو را دوست دارم، رنگ به امید دیدارت، رنگ بغل کردن.
به تناسب سرنوشت، آدمها فاصله میگیرند، با یکدیگر غریبه میشوند، اما مگر جای انگشتی که لبانت را سالها قبل لمس کرده، هم خواهد آمد؟
ردش میماند و به همین خاطر میتوانم این روزها، تو را
از دور، از خیلی دور، نگاهت کنم. -