رمانِ: #أميرة_القلب_(شهبانوی_قلب):_به معنای_محبوب_دل.
نویسنده: #دوشیزه_سادات
قسمت:#_سی_و_سوم
ناشر: #مریم_پاییز
چون میز غذاخوری در آشپزخانه بود، ما هم همانجا بستره انداخته بودیم. من و مهسا چای مینوشیدیم و لمر ظروف را میشست.
گلویم را صاف کرده، گفتم: "بهتر است نوبتی کار کنیم، اینطوری نمیشود که همهی کارها را یک نفر انجام دهد."
مهسا سرش را تکان داد و گفت: "هممم، راست میگویی، ولی بهتر است دستهجمعی انجام بدهیم، اینطوری زودتر و بهتر تمام میشود."
لمر در حالی که هنوز ظرفی در دست داشت، گفت: "ها، راست میگه مهسا! هر کس هر کاری که دلش شد، همان را انجام دهد."
من هم ناچار قبول کردم.
مهسا قاشقش را در چای زد و پرسید: "راستی، احوال سحر را گرفتی، کلثوم؟"
_ _ _ "هممم، گرفتم. شکر، خوب است. با لالا حارث چکر زدن رفته بودند."
مهسا با هیجان گفت: "وای، چقدر خوب! ما هم برویم کمی چکر بزنیم، اینجا را که بیزو نمیشناسیم."
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم: "درست است، ولی فعلاً شام شده. تازه آمدهایم، جایی را درست بلد نیستیم. صبر کنیم کمی آشنا شویم، یا یکی همراه ما باشد که راه را بلد باشد، بعد میرویم، بخیر."
مهسا آهی کشید: "پس درست است."
خمیازهای کشیدم و گفتم: "خیلی خوب، من میروم کمی استراحت کنم. اگر وقت نماز بیدار نشدم، شما بیدارم کنید."
هر دویشان فاجه کشیده گفتند: "وای، ما را هم خواب گرفته! ما هم خواب میشویم، خواهرم، با معذرت دیگه."
چپچپ نگاهشان کردم و چیزی نگفتم. رفتم تا کمی بخوابم.
چُرت زده بودم، تازه چشمانم گرم خواب شده بود که...
صدای اذان آمد.
"وای، یا الله! تازه خوابم میبرد، افففف!"
ناچار برخاستم، وضو گرفتم و نمازم را ادا کردم. بعدش شروع کردم به تلاوت قرآن.
با صدای لمر، از تلاوت دست کشیدم و رفتم ببینم چی شده.
_ _ _ "آه، از دست شما! چی گپ است سرِ تان، هه؟"
لمر ترسیده گفت: "کلثوم! اونجا، مادر کیک است! ببین!"
خندهام را مهار نتوانستم و با قهقهه گفتم: "وای، الله هدایتتان کند! از یک مادر کیک ترسیدین و آوازتان همه جا را گرفته؟!"
لمر با اخم گفت: "آفرین، خنده کن! ها، دگه، پس از چی بترسیم؟!"
گفتم: "کجاست، هه؟"
مهسا به گوشهی دیوار اشاره کرد: "اونجا را ببین! پیش الماری!"
_ _ _ "آهان، پیدایش کردم. اینه اینجاست، قندولکه!"
هر دویشان قوارهی خود را کج کردند و اعتراضکنان گفتند: "ایقققق! چطور میتوانی او ره قندولک بگویی، هه؟!"
قهقههی بلندی زدم و گفتم: "از شما کرده قندولتر است! ههههههه!"
مهسا با اخم گفت: "متأسف هستم برت."
لمر: "همچنین."
با خنده گفتم: "بروید متأسف برای خود باشید که از یک مادر کیک میترسید!"
لمر سری تکان داد و گفت: "حیران هستم، تو چطور دختری استی؟ اصلاً ترس نداری؟! از هیچچیز؟!"
شانه بالا انداختم: "نه، الحمدلله، جز از الله، از هیچچیز و هیچکس ترس ندارم."
لمر چشمانش را ریز کرد: "اصلاً کاری هم است که تو کرده نتوانی؟!"
لبخند زدم: "تا حالا پیش نیامده که نتوانم کاری را انجام بدهم."
لمر دست به سینه زد و با نیشخند گفت: "ماشاءالله به ملا صاحب ما! ههههه!"
مهسا با شیطنت اضافه کرد: "خوش به حال یازنهی ما، هههههه!"
_ _ _ "بروید، کم گپ بزنید و بخندید، حالی یک چیز خوبش نثار تان کرده بودم."
چپچرپ شدند با شنیدن حرفم!
بالاخره شب شد.
الهی شکر که شب وجود دارد با خواب!
همه در اتاقهای خود رفتند تا بخوابند. اما من هرچی میکنم، خوابم نمیبرد. یک قسم صدا هم از بیرون میآید. نمیدانم چی است!
بیرون رفتم، به سمت دروازهی خروجی. صدای آهنگ میآید!
درست از آپارتمان مقابل!
چراغهای آن روشن است.
وای، این دود دیگر چی است؟!
بیشتر در قصهاش نشدم. برگشتم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، شاید آرام شوم و خوابم ببرد...
---
صبح
با صدای اذان زود از خواب برخاستم. از اتاق بیرون شدم. دیدم که ماشاءالله، دخترکها خودشان وقت بیدار شدند به نماز.
رفتم وضو گرفتم، نماز صبح را ادا کردم، چند صفحه قرآن تلاوت کردم. با صدای مهسا، از تلاوت دست کشیدم و رفتم کمک کنم صبحانه آماده کنند.
بعد از خوردن صبحانه، همه رفتیم آماده شویم برای دانشگاه.
الماری لباسهایم را باز کردم. این بار یک حجاب آبی آسمانی بیرون کشیدم، با چادر و نقابش که همرنگ حجابم بود.
لباسم را پوشیدم، ساعتم را بستم، کیفم را گرفتم، سویچ موتر را هم در کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون شدم. دیگران هم حاضر بودند.
از خانه خارج شدیم. اما...
یادِ دیشب افتادم.
حالا خیلی ساکت است، نسبت به دیشب.
نویسنده: #دوشیزه_سادات
قسمت:#_سی_و_سوم
ناشر: #مریم_پاییز
چون میز غذاخوری در آشپزخانه بود، ما هم همانجا بستره انداخته بودیم. من و مهسا چای مینوشیدیم و لمر ظروف را میشست.
گلویم را صاف کرده، گفتم: "بهتر است نوبتی کار کنیم، اینطوری نمیشود که همهی کارها را یک نفر انجام دهد."
مهسا سرش را تکان داد و گفت: "هممم، راست میگویی، ولی بهتر است دستهجمعی انجام بدهیم، اینطوری زودتر و بهتر تمام میشود."
لمر در حالی که هنوز ظرفی در دست داشت، گفت: "ها، راست میگه مهسا! هر کس هر کاری که دلش شد، همان را انجام دهد."
من هم ناچار قبول کردم.
مهسا قاشقش را در چای زد و پرسید: "راستی، احوال سحر را گرفتی، کلثوم؟"
_ _ _ "هممم، گرفتم. شکر، خوب است. با لالا حارث چکر زدن رفته بودند."
مهسا با هیجان گفت: "وای، چقدر خوب! ما هم برویم کمی چکر بزنیم، اینجا را که بیزو نمیشناسیم."
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم: "درست است، ولی فعلاً شام شده. تازه آمدهایم، جایی را درست بلد نیستیم. صبر کنیم کمی آشنا شویم، یا یکی همراه ما باشد که راه را بلد باشد، بعد میرویم، بخیر."
مهسا آهی کشید: "پس درست است."
خمیازهای کشیدم و گفتم: "خیلی خوب، من میروم کمی استراحت کنم. اگر وقت نماز بیدار نشدم، شما بیدارم کنید."
هر دویشان فاجه کشیده گفتند: "وای، ما را هم خواب گرفته! ما هم خواب میشویم، خواهرم، با معذرت دیگه."
چپچپ نگاهشان کردم و چیزی نگفتم. رفتم تا کمی بخوابم.
چُرت زده بودم، تازه چشمانم گرم خواب شده بود که...
صدای اذان آمد.
"وای، یا الله! تازه خوابم میبرد، افففف!"
ناچار برخاستم، وضو گرفتم و نمازم را ادا کردم. بعدش شروع کردم به تلاوت قرآن.
با صدای لمر، از تلاوت دست کشیدم و رفتم ببینم چی شده.
_ _ _ "آه، از دست شما! چی گپ است سرِ تان، هه؟"
لمر ترسیده گفت: "کلثوم! اونجا، مادر کیک است! ببین!"
خندهام را مهار نتوانستم و با قهقهه گفتم: "وای، الله هدایتتان کند! از یک مادر کیک ترسیدین و آوازتان همه جا را گرفته؟!"
لمر با اخم گفت: "آفرین، خنده کن! ها، دگه، پس از چی بترسیم؟!"
گفتم: "کجاست، هه؟"
مهسا به گوشهی دیوار اشاره کرد: "اونجا را ببین! پیش الماری!"
_ _ _ "آهان، پیدایش کردم. اینه اینجاست، قندولکه!"
هر دویشان قوارهی خود را کج کردند و اعتراضکنان گفتند: "ایقققق! چطور میتوانی او ره قندولک بگویی، هه؟!"
قهقههی بلندی زدم و گفتم: "از شما کرده قندولتر است! ههههههه!"
مهسا با اخم گفت: "متأسف هستم برت."
لمر: "همچنین."
با خنده گفتم: "بروید متأسف برای خود باشید که از یک مادر کیک میترسید!"
لمر سری تکان داد و گفت: "حیران هستم، تو چطور دختری استی؟ اصلاً ترس نداری؟! از هیچچیز؟!"
شانه بالا انداختم: "نه، الحمدلله، جز از الله، از هیچچیز و هیچکس ترس ندارم."
لمر چشمانش را ریز کرد: "اصلاً کاری هم است که تو کرده نتوانی؟!"
لبخند زدم: "تا حالا پیش نیامده که نتوانم کاری را انجام بدهم."
لمر دست به سینه زد و با نیشخند گفت: "ماشاءالله به ملا صاحب ما! ههههه!"
مهسا با شیطنت اضافه کرد: "خوش به حال یازنهی ما، هههههه!"
_ _ _ "بروید، کم گپ بزنید و بخندید، حالی یک چیز خوبش نثار تان کرده بودم."
چپچرپ شدند با شنیدن حرفم!
بالاخره شب شد.
الهی شکر که شب وجود دارد با خواب!
همه در اتاقهای خود رفتند تا بخوابند. اما من هرچی میکنم، خوابم نمیبرد. یک قسم صدا هم از بیرون میآید. نمیدانم چی است!
بیرون رفتم، به سمت دروازهی خروجی. صدای آهنگ میآید!
درست از آپارتمان مقابل!
چراغهای آن روشن است.
وای، این دود دیگر چی است؟!
بیشتر در قصهاش نشدم. برگشتم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، شاید آرام شوم و خوابم ببرد...
---
صبح
با صدای اذان زود از خواب برخاستم. از اتاق بیرون شدم. دیدم که ماشاءالله، دخترکها خودشان وقت بیدار شدند به نماز.
رفتم وضو گرفتم، نماز صبح را ادا کردم، چند صفحه قرآن تلاوت کردم. با صدای مهسا، از تلاوت دست کشیدم و رفتم کمک کنم صبحانه آماده کنند.
بعد از خوردن صبحانه، همه رفتیم آماده شویم برای دانشگاه.
الماری لباسهایم را باز کردم. این بار یک حجاب آبی آسمانی بیرون کشیدم، با چادر و نقابش که همرنگ حجابم بود.
لباسم را پوشیدم، ساعتم را بستم، کیفم را گرفتم، سویچ موتر را هم در کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون شدم. دیگران هم حاضر بودند.
از خانه خارج شدیم. اما...
یادِ دیشب افتادم.
حالا خیلی ساکت است، نسبت به دیشب.