شاید او نمایشگر خوبی میشد، به هرحال باید پا به صحنهی نمایش میگذاشت.
.......
+ من رسیدم!
- نمایش خیلی وقت است که شروع شده.
+ دیر رسیدم؟!
- نه برای همه سهمی از فیلمنامه است.
+ ممنون.
- برو آنجا بنشین تا نوبت نمایش تو هم برسد.
+ من میتوانم بازیگرِ خوبی شوم؟!
- همه میتوانند، تو هم میتوانی.
+ ممنون!
"او" (۱) نمایشهایِ قبلی را (درست آنزمانی که در فاصلهی رسیدن به صحنه بود(۲)) از دست داده بود، اما جایِ نگرانیای نبود، حینِ ورودش کارگردان بخشهایی از فیلمنامه را بینِ تازه ورودان تقسیم کرده بود و سهمِ این تازهورود هم رویِ میز بود، باید یکی از قسمتهای فیلمنامه را بیآنکه چیز بیشتری از نقشش بداند بر میداشت و بعد از تازه کردنِ نفسی (۳) پا به صحنهی اجرا میگذاشت، "او" در این جریان (تازه کردنِ نفس) اندکی از اجرایِ نمایشهای در حالِ اجرا آموخته بود و در حالیکه همه در حالِ ایفایِ نقش بودند "او" هم باید نقشش را ایفا میکرد.
در حینِ اجرا آنچه برای "او" اهمیت داشت این بود که بازیگر خوبی برای نمایش و نقشش باشد؛ و دقیقاً سوال اینجا بود که آیا "او" میتوانست بازیگر خوبی باشد یا خیر؟!
در پیچوتابِ آنچه قرار بود اجرا کند لحظه لحظه گم و پیدا میشد؛
• "او" باید یا میجنگید؛ میان خواستن و نداشتن، یا متواضع میبود برای داشتن و نخواستن.
• "او" باید یا صبور میبود میان خواستن و نماندن یا بیقرار میبود برای نخواستن و ماندن.
• "او" باید یا خیلی قوی میبود برای مبارزه کردن و بدست نیاوردن یا قدرشناس میبود برای نخواستن و بدستآوردن.
• "او" باید وقتشناس میبود برای آنچه از زمان در کف داشت یا هم اسیر در محبسی از جنسِ ثانیهها.
• "او" باید سنگِ صبور یا هم خنجری میبود بر وجود رنجورانِ نالان.
• "او" باید شنوا و بینا و یا هم کر و کور میبود برای دردمندانِ سرگردان و در پیِ مداوا.
• "او" شاید دستمالی یا هم مسبب اشکی میشد بر گونههای نازکدلان و ضعیفان.
داستان برای هریک به گونهای رقم خورده بود، هر کدام یا از نقششان راضی بودند یا میخواستند به جای دیگری باشند؛
اما این نقشها بودند که هیچگاه عوض نمیشدند چون هر کدام باید بازیگرِ نقش خود باشند تا در صحنهی اجرا و اکرانِ فیلم، و بعد از قضاوت هر کدام سهم خود را از اجرایشان بگیرند.
در جریان نمایش اما اینطرف کارگردان با صبوریِ مداوم، افسوسِ فراوان، خشمِ اندک و غضبِ ناشی از عدمِ برداشت بازیگران از نقشهایشان پای تماشا نشسته و آنطرف اما تماشاچیانی حضور دارند که هر کدام انتظاری از این نمایش و بازیگرانِ آن دارند، تماشاچیانی که بیآنکه بدانند یا هم بخواهند بدانند خود در صحنهی نمایشاند و باید در نهایتِ تغافل روزی در محضرِ پروردگار پایِ جزء جزءِ نمایشِ فیلم زندگیِ خود بنشینند و بعد از قضاوت یا از فرش سرخ عبور کنند و یا هم عبورِ نمایشگزارانِ برگزیده را به تماشا بنشینند؛ نمایشیکه جز اشک ندامت برایشان ثمری ندارد.
آری!
بازیِ روزگار بیشباهت به هنر هفتم (هنر سینما) نیست.
هر روز، هر دقیقه و ثانیه ملیونها و ملیاردها نمایشگر پا به صحنهی اجرا میگذارند و در مقابل هم تعداد بیشماری از صحنه خارج میشوند، اما این شایستهترینهااند که بعد از نمایشِ فیلم و قضاوت برای عبور از فرش سرخ یکهتازی میکنند و با قدمهای زرین خود را فرش را مزین میسازند.
.........
بیایید آگاهانه خود را با نوایِ لالاییِ سنگینِ و به ظاهر گوشنوازِ خود؛ به خواب غفلت فرو نبریم، بلکه برای بیداریِ خفتگان نوری باشیم و نوایی؛ همان نور و نوایی که بر دنیای درونمان میتابد و دنیای بیرونمان را منور میسازد!
.......
+ من رسیدم!
- نمایش خیلی وقت است که شروع شده.
+ دیر رسیدم؟!
- نه برای همه سهمی از فیلمنامه است.
+ ممنون.
- برو آنجا بنشین تا نوبت نمایش تو هم برسد.
+ من میتوانم بازیگرِ خوبی شوم؟!
- همه میتوانند، تو هم میتوانی.
+ ممنون!
"او" (۱) نمایشهایِ قبلی را (درست آنزمانی که در فاصلهی رسیدن به صحنه بود(۲)) از دست داده بود، اما جایِ نگرانیای نبود، حینِ ورودش کارگردان بخشهایی از فیلمنامه را بینِ تازه ورودان تقسیم کرده بود و سهمِ این تازهورود هم رویِ میز بود، باید یکی از قسمتهای فیلمنامه را بیآنکه چیز بیشتری از نقشش بداند بر میداشت و بعد از تازه کردنِ نفسی (۳) پا به صحنهی اجرا میگذاشت، "او" در این جریان (تازه کردنِ نفس) اندکی از اجرایِ نمایشهای در حالِ اجرا آموخته بود و در حالیکه همه در حالِ ایفایِ نقش بودند "او" هم باید نقشش را ایفا میکرد.
در حینِ اجرا آنچه برای "او" اهمیت داشت این بود که بازیگر خوبی برای نمایش و نقشش باشد؛ و دقیقاً سوال اینجا بود که آیا "او" میتوانست بازیگر خوبی باشد یا خیر؟!
در پیچوتابِ آنچه قرار بود اجرا کند لحظه لحظه گم و پیدا میشد؛
• "او" باید یا میجنگید؛ میان خواستن و نداشتن، یا متواضع میبود برای داشتن و نخواستن.
• "او" باید یا صبور میبود میان خواستن و نماندن یا بیقرار میبود برای نخواستن و ماندن.
• "او" باید یا خیلی قوی میبود برای مبارزه کردن و بدست نیاوردن یا قدرشناس میبود برای نخواستن و بدستآوردن.
• "او" باید وقتشناس میبود برای آنچه از زمان در کف داشت یا هم اسیر در محبسی از جنسِ ثانیهها.
• "او" باید سنگِ صبور یا هم خنجری میبود بر وجود رنجورانِ نالان.
• "او" باید شنوا و بینا و یا هم کر و کور میبود برای دردمندانِ سرگردان و در پیِ مداوا.
• "او" شاید دستمالی یا هم مسبب اشکی میشد بر گونههای نازکدلان و ضعیفان.
داستان برای هریک به گونهای رقم خورده بود، هر کدام یا از نقششان راضی بودند یا میخواستند به جای دیگری باشند؛
اما این نقشها بودند که هیچگاه عوض نمیشدند چون هر کدام باید بازیگرِ نقش خود باشند تا در صحنهی اجرا و اکرانِ فیلم، و بعد از قضاوت هر کدام سهم خود را از اجرایشان بگیرند.
در جریان نمایش اما اینطرف کارگردان با صبوریِ مداوم، افسوسِ فراوان، خشمِ اندک و غضبِ ناشی از عدمِ برداشت بازیگران از نقشهایشان پای تماشا نشسته و آنطرف اما تماشاچیانی حضور دارند که هر کدام انتظاری از این نمایش و بازیگرانِ آن دارند، تماشاچیانی که بیآنکه بدانند یا هم بخواهند بدانند خود در صحنهی نمایشاند و باید در نهایتِ تغافل روزی در محضرِ پروردگار پایِ جزء جزءِ نمایشِ فیلم زندگیِ خود بنشینند و بعد از قضاوت یا از فرش سرخ عبور کنند و یا هم عبورِ نمایشگزارانِ برگزیده را به تماشا بنشینند؛ نمایشیکه جز اشک ندامت برایشان ثمری ندارد.
آری!
بازیِ روزگار بیشباهت به هنر هفتم (هنر سینما) نیست.
هر روز، هر دقیقه و ثانیه ملیونها و ملیاردها نمایشگر پا به صحنهی اجرا میگذارند و در مقابل هم تعداد بیشماری از صحنه خارج میشوند، اما این شایستهترینهااند که بعد از نمایشِ فیلم و قضاوت برای عبور از فرش سرخ یکهتازی میکنند و با قدمهای زرین خود را فرش را مزین میسازند.
.........
بیایید آگاهانه خود را با نوایِ لالاییِ سنگینِ و به ظاهر گوشنوازِ خود؛ به خواب غفلت فرو نبریم، بلکه برای بیداریِ خفتگان نوری باشیم و نوایی؛ همان نور و نوایی که بر دنیای درونمان میتابد و دنیای بیرونمان را منور میسازد!