#پارت۳۷۵
بلند شدو روي سرمو
بوسیدو گفت:
ـ مهساي مهرداد روي چشمام جا داره...
این که دلت یکی رو می خواست مثل بابات باشه
بعد اومدي پیش من..
یعنی دلت منو مثه بابات میدونه...
توهم مهساي مهردادي هم مهساي ناصر...
پس مهساي ناصر استراحت کن تا به وقتش....
سرشو بلند کرد. قطره ي لجباز بالاخره از چشماش چکید
اما نذاشت ادامه پیدا کنه سریع پاکشون کردو
از اتاق رفت بیرون.... با چشمام همراهش شدم...
عمه ناهید زنعمو اومدن پیشم. اصلا حوصله ي صحبت کردن
باهاشون رو نداشتم..
دلم سکوت میخواست
بلند شدو روي سرمو
بوسیدو گفت:
ـ مهساي مهرداد روي چشمام جا داره...
این که دلت یکی رو می خواست مثل بابات باشه
بعد اومدي پیش من..
یعنی دلت منو مثه بابات میدونه...
توهم مهساي مهردادي هم مهساي ناصر...
پس مهساي ناصر استراحت کن تا به وقتش....
سرشو بلند کرد. قطره ي لجباز بالاخره از چشماش چکید
اما نذاشت ادامه پیدا کنه سریع پاکشون کردو
از اتاق رفت بیرون.... با چشمام همراهش شدم...
عمه ناهید زنعمو اومدن پیشم. اصلا حوصله ي صحبت کردن
باهاشون رو نداشتم..
دلم سکوت میخواست