یک لحظه سکوت، آن سکوتی که نه از آرامش، بلکه از سنگینی واژههای ناتمام برمیخیزد. دوشیزه بارب ایستاده بود، در فاصلهای که نه چندان دور بود و نه چندان نزدیک. همانقدر که امید داشت راهی به دنیای توماس بیابد، درک میکرد که این جهان نه با سخن و نه با نگاه، تسخیرشدنی نیست.
توماس در سایهای که دورش گسترده شده بود، بیآنکه ارادهای بر محو کردنش داشته باشد، به نقطهای در دوردست خیره مانده بود. گویی همه چیز در پیرامونش چیزی جز سایه و نمایش نبود، بازیگرانی که نقاب بر چهره داشتند، در جستجوی تأیید، در تمنای نوری که خود آن را نمیدیدند.
دوشیزه بارب، با نگاهی که نمیتوانست میان منطق و احساس راهی بیابد، پرسید:
«شاید تو با خود نشانی از جهانی که از آن آمدهای آورده باشی، نشانی که برای ما آشکار نیست… اما اگر این لحظه، پیشتر زیسته شده باشد، اگر این دیدار صرفاً تکرار عهدی باشد که روزی بستیم و تو آن را فراموش کردهای، آنگاه چه؟»
توماس، با صدایی که در آن نه تعجب بود و نه انکار، فقط خستگی، پاسخ داد:
«اگر چنین باشد، تو دردی را حمل میکنی که من دیگر در آن سهمی ندارم. شاید حافظهام را از دست داده باشم، اما این چیزی را تغییر نمیدهد. زندگی در چرخهای عبث میگردد، و آنچه درونش محبوس بماند، وزن پیدا میکند. اما اگر آن را ترک کنیم، از میان خواهد رفت.»
دوشیزه بارب گویی در حصار سخنان او سرگردان شده بود، جایی میان باور و ناباوری. «اما انسان مگر نه این است که باید ارزش خود را با زمان و عمل ثابت کند؟ کلمات وفادار نیستند، اما عمل… عمل نمیتواند توهم باشد.»
توماس نگاهش را بالا آورد، نوری در چشمانش نبود، اما سنگینی حقیقتی خاموش، وجودش را احاطه کرده بود.
«جستجوی یک نور حقیقی در اینجا کاری است عبث. تاریکی گستردهتر از آن است که گمان میبری.»
دوشیزه بارب عقب ننشست. آرام اما قاطع گفت:
«و با این حال، تو نور زندگیای هستی که من با آن میبینم..مانند ماهی که بهتنهایی نوری ندارد، اما بازتابی از چیزی فراتر است.»
توماس اندکی مکث کرد، گویی برای نخستین بار، چیزی از آن سوی حصار خود را به او رسانده بود. اما اگر چنین بود، آن را پنهان کرد، چنان که همیشه کرده بود. سپس، با لحن کسی که حقیقت را تنها به خود بازمیگرداند، گفت:
«میل خودتان است که آنچه را میبینید، حقیقت بپندارید. اما آنچه میبینید من نیستم…شاید همان اشباحی که در پیشان هستید، از من حقیقیتر باشند.»
سکوتی دیگر، اما این بار، سکوتی که چیزی در آن شکسته بود، هرچند که هنوز نمیشد گفت، کدامینشان شکست خوردهاند؛ توماس، دوشیزه بارب، یا خود حقیقت.
👤 Maurice Blanchot
📚 Aminadab
@Dairy_of_Darkness
توماس در سایهای که دورش گسترده شده بود، بیآنکه ارادهای بر محو کردنش داشته باشد، به نقطهای در دوردست خیره مانده بود. گویی همه چیز در پیرامونش چیزی جز سایه و نمایش نبود، بازیگرانی که نقاب بر چهره داشتند، در جستجوی تأیید، در تمنای نوری که خود آن را نمیدیدند.
دوشیزه بارب، با نگاهی که نمیتوانست میان منطق و احساس راهی بیابد، پرسید:
«شاید تو با خود نشانی از جهانی که از آن آمدهای آورده باشی، نشانی که برای ما آشکار نیست… اما اگر این لحظه، پیشتر زیسته شده باشد، اگر این دیدار صرفاً تکرار عهدی باشد که روزی بستیم و تو آن را فراموش کردهای، آنگاه چه؟»
توماس، با صدایی که در آن نه تعجب بود و نه انکار، فقط خستگی، پاسخ داد:
«اگر چنین باشد، تو دردی را حمل میکنی که من دیگر در آن سهمی ندارم. شاید حافظهام را از دست داده باشم، اما این چیزی را تغییر نمیدهد. زندگی در چرخهای عبث میگردد، و آنچه درونش محبوس بماند، وزن پیدا میکند. اما اگر آن را ترک کنیم، از میان خواهد رفت.»
دوشیزه بارب گویی در حصار سخنان او سرگردان شده بود، جایی میان باور و ناباوری. «اما انسان مگر نه این است که باید ارزش خود را با زمان و عمل ثابت کند؟ کلمات وفادار نیستند، اما عمل… عمل نمیتواند توهم باشد.»
توماس نگاهش را بالا آورد، نوری در چشمانش نبود، اما سنگینی حقیقتی خاموش، وجودش را احاطه کرده بود.
«جستجوی یک نور حقیقی در اینجا کاری است عبث. تاریکی گستردهتر از آن است که گمان میبری.»
دوشیزه بارب عقب ننشست. آرام اما قاطع گفت:
«و با این حال، تو نور زندگیای هستی که من با آن میبینم..مانند ماهی که بهتنهایی نوری ندارد، اما بازتابی از چیزی فراتر است.»
توماس اندکی مکث کرد، گویی برای نخستین بار، چیزی از آن سوی حصار خود را به او رسانده بود. اما اگر چنین بود، آن را پنهان کرد، چنان که همیشه کرده بود. سپس، با لحن کسی که حقیقت را تنها به خود بازمیگرداند، گفت:
«میل خودتان است که آنچه را میبینید، حقیقت بپندارید. اما آنچه میبینید من نیستم…شاید همان اشباحی که در پیشان هستید، از من حقیقیتر باشند.»
سکوتی دیگر، اما این بار، سکوتی که چیزی در آن شکسته بود، هرچند که هنوز نمیشد گفت، کدامینشان شکست خوردهاند؛ توماس، دوشیزه بارب، یا خود حقیقت.
👤 Maurice Blanchot
📚 Aminadab
@Dairy_of_Darkness