#پارت738
اونور،رفتم رو تخت ، وای بدن نيمه جون نيما روتخت...
خوب بين تخت و ديوار رو بررسي كردم ، آهان همونجا بود، از وحشت نزديک بود سکته كنم... گوشي و برداشتم ،خيلي ترسيده بودم،
فکر مي كردم الان يکي دستمو ميگيره...
اشکام مي ريختن رو تخت نيما ...
حالا شارژر كجاست ؟؟ يه دفعه همه جا روشن شد، از ترس دستامو گرفتم جلو صورتم، نزديک بود جيغ بزنم كه صداي مامانو شنيدم،
--: میترا دنبال چيزي مي گردي؟؟ چرا
چراغو روشن نکردي؟؟
مامان با تعجب به من نگاه مي كرد..
.--: چرا گريه مي كني؟؟--: چيزيم نيست مامان از اين اتاق مي ترسم ...دنبال موبايل نيما بودم
--: من اتاق و مرتب كردم ، هر چي بود گذاشتم تو كشو ميز، ببين اونجا نيست، از چي مي ترسي؟؟
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
اونور،رفتم رو تخت ، وای بدن نيمه جون نيما روتخت...
خوب بين تخت و ديوار رو بررسي كردم ، آهان همونجا بود، از وحشت نزديک بود سکته كنم... گوشي و برداشتم ،خيلي ترسيده بودم،
فکر مي كردم الان يکي دستمو ميگيره...
اشکام مي ريختن رو تخت نيما ...
حالا شارژر كجاست ؟؟ يه دفعه همه جا روشن شد، از ترس دستامو گرفتم جلو صورتم، نزديک بود جيغ بزنم كه صداي مامانو شنيدم،
--: میترا دنبال چيزي مي گردي؟؟ چرا
چراغو روشن نکردي؟؟
مامان با تعجب به من نگاه مي كرد..
.--: چرا گريه مي كني؟؟--: چيزيم نيست مامان از اين اتاق مي ترسم ...دنبال موبايل نيما بودم
--: من اتاق و مرتب كردم ، هر چي بود گذاشتم تو كشو ميز، ببين اونجا نيست، از چي مي ترسي؟؟
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈