#پارت586
حالم دست خودم نبود ، فقط ميرفتم ، با خودم حرف مي زدم ،
شايدم گريه مي كردم ، يدفعه اون ضريح و ديدم ، ..
.بدتر شدم ، حالم دگرگون شد ... شروع كردم به جيغ زدن ...
داد زدن ... خودم رو زدن، نمي فهميدم چم شده بود ،
چند تا خانومي كه داشتن زيارت مي كردن ، اومدن طرف من ،
ماماني هم بيچاره رسيده بود كنارم ، ولي تواني كه منو نگه داره نداشت،
نمي دونم چقدر داد زدم و گريه كردم و چي
گفتم ...
فقط يادمه وقتي به خودم اومدم رو پاي ماماني افتاده بودم يه چادر سفيد هم روم بود،
فکر كنم از حال رفته
بودم، به صورت ماماني نگاه كردم خيس بود ،
پر غصه بود، داشت قرآن مي خوند...
خودمو تکون دادم... نمي
خواستم اينجوري بشه ...
به خدا اصلا" نفهميدم چي شد،
حالم دست خودم نبود ، فقط ميرفتم ، با خودم حرف مي زدم ،
شايدم گريه مي كردم ، يدفعه اون ضريح و ديدم ، ..
.بدتر شدم ، حالم دگرگون شد ... شروع كردم به جيغ زدن ...
داد زدن ... خودم رو زدن، نمي فهميدم چم شده بود ،
چند تا خانومي كه داشتن زيارت مي كردن ، اومدن طرف من ،
ماماني هم بيچاره رسيده بود كنارم ، ولي تواني كه منو نگه داره نداشت،
نمي دونم چقدر داد زدم و گريه كردم و چي
گفتم ...
فقط يادمه وقتي به خودم اومدم رو پاي ماماني افتاده بودم يه چادر سفيد هم روم بود،
فکر كنم از حال رفته
بودم، به صورت ماماني نگاه كردم خيس بود ،
پر غصه بود، داشت قرآن مي خوند...
خودمو تکون دادم... نمي
خواستم اينجوري بشه ...
به خدا اصلا" نفهميدم چي شد،