نسترن اکبریان | رمان پرتقال کال


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


رمان پرتقال کال
نویسنده: @romantkx
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
دیگر آثار نویسنده:
رمان مخمور شب (دردست چاپ)
رمان بارش آفتاب(چاپ)
رمان استیصال(چاپ)
مجموعه داستان معوقه(چاپ)
رمان باجه موذی گری
رمان مشکلات تلخ بدون میم
مدیر کل سایت نودهشتیا

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


حالا وقتش بود فروغ با سوال اصلی مواجه میشد. کدام مهم تر بود؟ آنچه تجربه کرده ایم یا آنچه قرار بود تجربه کنیم؟ اگر از دیدگاه اگزیستانسیالیسم به این پرسش نگاه میکردیم، هویت انسان نه تنها از مجموعه‌ای از خاطرات گذشته بلکه از انتخاب‌ها و تصمیم‌های حال و آینده نیز تشکیل می‌شود. یعنی تعادلی ناگزیر که حق برتری را نمیتواند به دیگری واگذار کند. به عقیده ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی انسان به انتخاب‌هایش و به آنچه که در لحظه انتخاب می‌کند، تبدیل می‌شود. بنابراین، احساسات جدید، حتی اگر لحظه‌ای باشند، همچنان بخش جدایی‌ناپذیر از هویت فردی‌ است.


#پارت_پنجم -کدام مهم‌تر است؟ آنچه که بودیم یا آنچه که احساس می‌کنیم؟!

پوزخندی چهره فروغ را کش آورد. مسخره اش میکرد؟ هزاران سوال درون سرش شکل گرفته بود. ترسیده بود، متعجب بود و کنجکاو! علی رقم میل باطنی، روی صندلی نشست. ضمن نشستن سرمای عجیبی تنش را لرزاند و نگاهش اسیر عکس روی کارت های مقابلش شد. عجیب بود، جوری کنار هم قرار گرفته بودند که اگر فروغ با چشم خودش نمیدید روی میز سر خورده اند، میگفت با خط کش موازاتشان را تنظیم کرده بود. شکلشان هم نرمال نبود. سمت راستی رنگ زرد کهنه ای داشت. شامل خطوط منحنی و هماهنگی بود که در مرکز آن یک علامت باستانی وجود داشت. فروغ درک دقیقی از معنایش نداشت اما ترکیب اشکال و خطوط آن به گونه‌ای طراحی شده که تداعی‌گر تعادل، درون‌گرایی و ارتباط درونی با احساسات بود. در برخی قسمت‌های آن می‌شد انحناهایی را دید که شبیه به قلب یا امواج لطیف‌اند، گویی تپش زندگی را در خود جای داده‌ بودند.

سمت چپی اما ترکیب رنگی سیاه سفید نقاشی اش کرده بود و متشکل از چند خط در هم تنیده، مشابه با ریشه درخت یا مارپیج بودند. این گره‌ها، در اسطوره‌شناسی نورس، نشانه‌ای از سرنوشت، خاطرات پیچیده و گذشته‌ای بودند که هرگز به‌طور کامل از بین نمی‌رود. این نماد همچنین دارای حاشیه‌هایی بود که تداعی‌کننده ارتباط ناگسستنی میان گذشته، حال و آینده‌ بود.

فروغ بی اختیار دست پیش برد و با لمس کارت زرد رنگ، شوک عمیقی از خشم تنش را در بر گرفت. طوری که مشت روی میز کوبید و شخص مقابلش را خطاب گرفت:

- بسه دیگه! خروجی این جهنم کجاست؟

مرد اما کاملا آرام، مسلط به رفتار و تن صدایش بود. دست هایش را روی میز گره زد و فروغ آشفته را خطاب گرفت:

- تو خودت انتخاب کردی اینجا بنا بشه. لازمه یه چیزی رو تکرار کنم: حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! حالا بازیو باهم شروع میکنیم. از بین دوکارت باید یکی رو برای شروع مرحله بعد نگه داری، و یکی رو حذف کنی. این انتخاب تعقیر پذیر نیست و آینده تو رو شکل میده. اینجور بهش نگاه کن توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟!
فروغ معنای حرف های شخص مقابلش را نمیقهمید، یا بهتر بود بگوییم نمیخواست بفهمد. هنوز موقعیت را جدی نگرفته بود و فکر میکرد بازیچه یک آدم ربایی یا اخاذی سادیسم وار شده بود. لجاجت بود یا رو کم کنی، یا حفظ غرور و نشان دادن شهامت وجودی. هرچه که بود، فروغ را وادار کرد مجدد روی صندلی بنشیند. اینبار دستش را سمت کارت سمت چپ کشید و با رو کردنش، درست کنار شمع سفید وسط میز، حاله ای از نور روشن شد و تصاویر به نمایش درامد، عقل از سر فروغ پراند. دیدن شخصی ترین خاطراتش در قالب یک فیلم، وحشتناک بود.

شبی را نشان میداد که پس از فوت پدرش، نامزد چهارساله اش یکباره ترکش کرده بود و او مانده بود با یک قبر سرد و مادری که کم از جنازه نداشت. مادری که فروغ را مسبب مرگ پدرش میدانست و حتی در غم دخترش شریک نشد. آن شب فروغ بدتر از مرگ را تجربه کرده بود. پشتش خالی، احساساتش جریهه دار، مغزش پر از افکار ریز و درشت و دلشکسته بود. شبی که در تنها ترین حالت ممکن جسم خودش را به آغوش کشیده بود و دعا میکرد هرچه سریعتر آفتاب طلوع کند تا شب تمام شود. آفتاب تابیده بود اما فروغ بعد از آن شب، دیگر فروغ سابق نشد. پس از آن جسمی بود که به تنهایی بار مسعولیتش را به دوش میکشید، خانه مادرش اش را ترک گفت و برای خودش آشیانه ساخت. نامزدش؟ حتی یک بار هم سراقش را نگرفت! گویا که انگار با مرگ پدر، او هم مرده بود!

بیش از این نمیتوانست تحمل کند. بلفور کارت را به جایش برگرداند و ضمن همان، تصویر خاموش شد. ضربان قلبش را در دهان احساس میکرد. مگر میشد؟ مگر میشد کسی در تنها ترین شب عمرش ناظر بوده و تازه فیلمش را هم تهیه کرده باشد... بی مقدمه سراق کارت دیگر رفت، کارت رو رو کرد و نوشته اش را خواند. خشم! هنوز هم از لمس آن تکه مقوای زنگ زده خشم بسیاری درونش به قلیان افتاده بود. کارت روی میز گذاشت و برای دیدن شخص مقابل سر بلند کرد.

نبود شخصی در مقابلش، حیرتش را دو چندان کرد. فرد سیاه پوش با سرعت باور نکردنی از مقابلش محو شده بود و حال او دو مانده بود با دو کارتی که معنای دقیقی از آنها نمیداست. یکی نماینگر خاطره ای تلخ بود و دیگری خشم! باید انتخاب میکرد؟ سعی کرد آخرین جمله هایی که آن فرد پیش از رفتن گفته بود را برای خودش مرور کند. بی اختیار زمزمه کرد:

- توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟!


پارت گذاری ادامه داستان قبلی که درحال نوشتنش بودم رو با ویرایش به نام ( #زهرخند) از چنل زیر دنبال کنید:

https://t.me/+CZzPgst69-QzNmU0


دستی که برای لمس چوب سیاه و صیقل‌خورده میز پیش برده بود را پس کشید. با ترس یک قدم عقب رفت و سایه سیاه‌رنگی که داشت نزدیک می‌شد را خطاب گرفت:
- معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟ تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟! یه روانی به تمام معنا! چقدر وقت گذاشتی این ماتم‌کده رو درست کردی که ابزار وحشت ایجاد کنی؟! باج می‌خوای؟ از من! حرف بزن بگو دردت چیه!

از قد و قواره‌اش تخمین می‌زد مرد باشد. بلند قامت و چهارشانه. یک شنل تماماً سیاه هیکلش را قاب گرفته بود و نور کم‌فروغ آبی‌رنگ، مانع از دیده شدن چهره‌اش می‌شد. علتش نور بود یا دست عمد شخص مقابل برای بی‌هویت ماندن نمی‌دانست، اما دل و جراتش را جمع کرد و صدایش را بالا برد:
- با تو دارم حرف می‌زنم! گفتم کی هستی؟!

با متانت و آرامش عجیبی دستانش را درون شنل فرو برد و با بیرون کشیدن دو کارت مشکی‌رنگ با حکاکی‌های نامفهوم زردرنگ، بی‌توجه به سوالات فروغ، کارت‌ها را روی میز گذاشت. دست‌های استخوانی و کشیده‌اش از نظر فروغ دور نماند. با کف دست، سمت او هل داد.
- توی این مرحله از بازی حق داری یکی از این دو کارت رو انتخاب کنی.
با دست اشاره به صندلی زد و گفت:
- آروم باش. بشین تا با هم بیشتر از قوانین و شرایط بازی صحبت کنیم.


#پارت‌_چهارم - وهم در سایه واقعیت!

چند قدم که وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیره‌ای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیره‌ای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد.
حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی می‌کرد. دست‌هایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیه‌گاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد:
- کی اونجاست! آهای؟ این مسخره‌بازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟!

همچنان دست‌هایش هر سو را برای یافتن تکیه‌گاه می‌جست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمی‌های اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستری‌اش را به رخ می‌کشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟!

صدای نفس‌های تند شده‌اش پژواک ناامیدی می‌نواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده می‌کرد. آرام و بی‌هدف قدم برمی‌داشت، حتی نمی‌دانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط می‌رفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند.
حس بندبازی بی‌محافظ داشت. دست‌هایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حساب‌شده برمی‌داشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چاله‌ای بی‌انتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرام‌آرام پیش می‌رفت. هر گام او را بیش از پیش تهی می‌کرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا می‌گذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را می‌نواخت.
نمی‌دانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفس‌های عمیق خودش را آرام می‌کرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند:
- بسه دیگه! روشن کن این بی‌صاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی می‌خوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمی‌دارم.

آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مه‌آلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار می‌دید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کم‌عمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح می‌بخشید، پس از آن تیره و تیره‌تر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بی‌انتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را می‌پرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش می‌زد.
بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهره‌اش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کم‌کم داشت چشمش عادت می‌کرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدم‌هایش را به آن سمت کشید.
حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییک‌های براق زیر پایش، بهتش را عمیق‌تر کرد، به خصوص که با دقت در پس‌زمینه سایه‌ها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش می‌کشید. حس می‌کرد آن صحنه‌ها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درست‌تر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه می‌کرد. نگاه به رقص سایه‌های زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان می‌کرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب می‌دید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب می‌دانست که خواب نبود. نسیم سردی می‌تاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود.
دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایه‌هایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن می‌افتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز می‌کرد، رنگشان بود. شمع‌های مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید می‌سوخت و در آن سو، شمع‌های سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمع‌ها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنین‌انداز شد و متعاقب آن، سایه‌ای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیک‌تر آمد.
- آماده شروع هستی؟!


در باز شد و فروغ، مبهوت اطرافش را پایید. منبع صدا را نتوانسته بود تشخیص دهد، با دقت به زنگی که هیچ حفره ای مبنی بر رساندن صدا از داخل به بیرون نداشت خیره شد. تلفن را مقابلش گرفت و متعجب از دیدن ساعت دقیق 00:00، کف دست عرق کرده اش را مماس با در فلزی مشکی رنگ گذاشت و یک هل به داخل داد. سرما کف دستش را سوزاند و پس از فرو دادن بذاق انباشته شده دهانش، داخل شد.


#پارت_سوم_چرا زیستن؟

پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود... قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس!

- ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است!
لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد.

- شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد!

مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد:

- این چه مسخره بازیه!

فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟ کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود. سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همه‌چیز را می‌گرفت، دیر یا زود.

لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاش‌هایش در یک چرخه تکراری گم می‌شدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد. آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازه‌ای بر زنجیره‌های بسته‌اش بود.

او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمی‌اش فرو می‌برد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟!

فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد. روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد.

***

ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت:

- وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه!

چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد. کفش‌هایش کهنه‌تر از آن بودند که در برابر سنگفرش‌های خیابان مقاومت کنند. صدای خش‌خش برگ‌های خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش می‌آمد. تکرار بی‌وقفه. خش‌خش. خش‌خش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر!

نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت. پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد... دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود!

باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر!

- بیا تو!


به خانه رسید و ضمن پرت کردن پالتو به جای قبلی، مسیر آشپرخانه را پیش گرفت. میان های راه، درست کنار قاب عکسی که صبح در نظرش شبهه از گذشته انداخته بود، پاکتی چشمم را زد. قبلا آنجا نبود... خوب یادش می آمد که چنین پاکتی اصلا در خانه نداشت چه برسد به میزی که صبح او را حسابی رصد کرده بود. با اضطراب و کنجاوی سمتش دست کشید و به سرعت پاکت سیاه را گشود. تنها یک کارت در پاکت بود، سفید ماتِ رنگ و رو رفته... متن نوشته شده را زیر لب زمزمه کرد:

- زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینه هاست!

او کارت را با دقت در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد، انگار انتظار داشت کسی را ببیند. اما هیچ‌کس نبود. این جمله، حس عجیبی در او برانگیخت. این‌بار دیگر نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند.

فروغ کارت را روی میز گذاشت و تصمیم گرفت شب همان شماره ناشناس را دوباره بگیرد. برای اولین بار در زندگی‌اش، احساس کرد شاید چیزی در مسیر او قرار دارد که ارزش فهمیدن و دنبال کردن را داشته باشد. شمه های خبرنگاری اش بیدار و شاید آن کارت، مسیر بازگشت به حرفه شغلی اش تلقی میشد. یک مزاحم روانی؟ یک قاتل زنجیر گسیخته؟ یک پرونده مرموز نیاز به کشف؟ یک انسان مریض و مردم آزار؟ هرچه که بود باید کشفش میکرد.


#پارت_دوم- مواجهه با تلنگر

طول آن اصوات نامفهوم سه ثانیه بیشتر نکشید، قبل از آنکه ذهن فروغ کلمات را تحلیل کند تماس به پایان رسیده بود. تلفن را مقابل چهره اش نگه داشت و خیره به شماره ناشناس زمزمه کرد:

- مرخرف!

تلفن را روی کاناپه شلخته و کدر شده اش پرت کرد و روپوش گرمش را از روی میز جلو میزی برداشت. حینی که تنش را می پوشاند سمت در رو به حیاط حرکت کرد. ابرها آسمان ظهر را تاریک کرده بودند و نسیم خنکی پوست خشکش را نوازش میکرد. از آخرین باری که به پوستش آب زده بود چقدر می گذشت؟ یک روز... شاید هم دو یا سه روز! یادش نمی آمد. برای رسیدگی به ظاهر و زیبایی اش همیشه باید یک دلیل موثق پیدا میکرد. از انجام دادن کار های بیهوده ای که دلیل مهمی برایشان نداشت به شدت اجتناب میکرد و آن روز ها رسیدگی به خودش و ظاهرش هم در آن دسته قرار گرفته بود.

با نک انگشتان کشیده اش که تازگی ها ناخن هایش شکسته شده بود، پوست سبز و سرد پرتقال آویزان از شاخه را لمس کرد. طبق غریزه ارادی برای چیدن حیات گیاهی، پرتقال کال را از شاخه چید و زمزمه وار پرسید:

- چقدر دیگه مونده برسه یعنی؟

پرتقال دستش را زیر درخت انداخت. قابل خوردن نبود و فقط برای ارضا کردن کنجکاوی درونی اش، از روند رشد محرومش کرد.

***

آفتاب در حال غروب بود و نور نارنجی رنگش از پنجره به داخل می‌تابید. فروغ کنار پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. از دوردست‌ها صدای مبهمی به گوش می‌رسید؛ شاید صدای پرنده‌ای که به لانه‌اش بازمی‌گشت یا صدای بادی که میان شاخه‌ها می‌پیچید.

احساس می کرد چیزی در درونش شروع به حرکت کرده، مثل تکه یخی که پس از مدت‌ها آرام‌آرام آب می‌شد. استرس، نگرانی و اظطراب، همراه همیشگی اش در آن انفرادی خانه مانند بود. دلتنگی ته دلش را برای خانه مادری قلقلک میداد اما به قدری خودش را در گور فاصله و سکوت حبص کرده بود که تصویر خاطرات آن دوران، برایش دور تر از قرن می آمد.

فروغ به آرامی گوشی را از روی میز برداشت و شماره ناشناس را دوباره نگاه کرد. کم کم اعصاب نیم سوزش مخدوش و طی قرار از پیش تایین نشده ای، دسته کلید را از گیره برداشت و هول هولکی رخت به تن آراست. مسیرش؟ خانه مادرش! خودش هم نمیدانست چرا اما پاهایش فرمان بردار حس درونی دلتنگی بود و او را به مسیر خانه می کشاند.

مانند به دزد ها به خانه نفوذ کرده بود. مدت ها بود از روبه رو شدن با انسان ها حراس داشت، حتی عزیزترین هایش... همه چیز در آن خانه بوی کهنگی میداد، خانه ای که سخت عجین با گذشته و خاطرات فروغ بود. از عکس های قاب چوبی بزرگ و کوچک روی دیوار گرفته تا صندوق های خاگ گرفته و مبل های طرح سلطنتی زرشکی رنگشان. آن خانه ارثیه مادربزرگ بود و آن هم که خدای سلیقه در نوستالژی پسندی!

خبری از مادر نبود و او، با قدم های آهسته و شمرده راهی اتاق خودش شد. همان اتاق قدیمی که گورستانی از خاطرات فروغ به حساب می آمد، ریز و درشت... کودکی و نوجوانی، جوانی و مرگ جوانی! 

دیوارهای اتاق هنوز همان رنگ آبی ملایم را داشتند، اما حالا دیگر به چشمش غم‌انگیز می‌آمدند. قفسه کتاب‌ها را باز کرد و دفتر خاطراتی را که در نوجوانی می‌نوشت، پیدا کرد. دفترچه‌ای که جلدش رنگ و رو رفته بود و بوی کاغذ کهنه‌اش خاطرات فراموش‌شده‌ای را زنده می‌کرد.

ورق‌های دفترچه را یکی‌یکی ورق زد. میان یادداشت‌ها و شعرهای نیمه‌تمامش، نوشته‌ای توجهش را جلب کرد:
"کاش می‌شد گم شدن را یاد گرفت، آن‌قدر که حتی خودت هم دیگر پیدایت نکنی..."

پوزخندی به لبش نشست و زمزمه وار گفت:

- یاد گرفتم. 

آن جمله نزدیک ترین تفسیر را به حال کنونی اش داشت و فروغ، حتی به خاطر نداشت آن زمان چرا آن جمله را قلم زده بود... در همان حینی که ایستاده و دفتر به دست خیره به سطر های حس و حال گذشته اش بود، صدای مادرش او را به خود آورد.

- فروغ؟ کی اومدی؟ اصلا متوجه نشدم...

دفتر را بست و به تندی سر جایش گذاشت. صدا صاف کرد و خیره به مادر فرتوط شده ای که از آخرین دیدارشان چند ماهی میگذشت گفت:

- تازه اومدم... دنبال یه چیزی میگشتم، اینجا نبود... دارم میرم.

حین گذر از کنارش، مادر بازویش را گرفت و گفت:

- بیشتر بهم سر بزن... برای خاکسپاریم میخوای برگردی دیگه؟

نه آنکه احساس نداشته باشد ها، بیخیالی جوری جرم بر قلبش کشیده بود که آن کلمات کلیشه ای حوصله اش را سر میبرد. سر تکان داد و با کشیدن بازو اش از دست های پیر مادر، او را پشت سر خود رها کرد و آنجا را ترک کرد. بی منطقی اش را لعنت فرستاد و بها دادن به آن دلتنگی زودگر آزردش. مسیر خانه اش تا آنجا زیاد دور نبود. نهایت پنج شیش کوچه. اما او هیچ وقت حاضر به میزبانی مادر در خانه خود نشده بود. دلیلش هم بی حوصلگی و درگیری شغلی بیان میکرد... اما آن روز ها از کار هم بیکار و تکرر روزمره هایش را سوزانده بود.


فصل اول(پشت دیوار سکوت)

پارت اول_ تیک‌تیک زمان

روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بی‌حرکتی، بی‌انگیزگی، و گمگشتگی.

بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود.

فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند.

زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفه‌های سفید ایستاده بود، لبخند می‌زد و آینده‌ای روشن را در ذهن می‌پروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر می‌رسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت.

گام‌هایش را پیش برد و از کنار پنجره‌ای که به باغ کوچک خانه‌اش می‌نگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچ‌چیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد.

غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظه‌ها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگی‌ای که هیچ ارتباطی با این روزهای بی‌معنی نداشت...

صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند.

تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد.

قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!


به نام آفریدگار قلم

نام رمان: پرتقال کال

نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25)

ژانر: فلسفی، عاشقانه

خلاصه:

همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد!

حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد!

مقدمه:

در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد.

آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت!

شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت...

در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.


چنل پاکسازی شد🫶
از چند روز آینده پارت گذاری پرتقال کال شروع میشه❤️




بچه ها تا آخر این هفته پارت ها پاک میشن و میریم برای ادامه رمان پرتقال کال
هرکس نخونده بخونه این مدت بعد که برای فروش قرار گرفت من مدیون کسی از چنل نشم❤️

لینک چنل رو به دوست هاتون بدید اگه میخوان رایگان بخونن یا رمان پرتقال کال رو دنبال کنن


https://t.me/+XwGDp2CjPLwzNmFk


سخن نویسنده:
تموم کردن رمانی مثل مخمور شب برای من واقعاً یه تجربه سخت و خاص بود. انگار چند سال با شخصیت‌ها و داستانش زندگی کردم و حالا که به پایان رسیده، حس می‌کنم یه بخشی از وجود خودم هم تموم شده.

مخمور شب برای من یه سفر متفاوت توی دنیای نویسندگی بود؛ سفری پر از چالش‌های فکری و شخصیتی. با اون همه پیچیدگی و شخصیت‌هایی که ساخته بودم، رسیدن به یه پایان درست و حسابی برام یه جور غیرممکن به نظر می‌رسید.

اما هرچی توان داشتم گذاشتم تا این داستان رو تموم کنم. هم برای احترام به شما، مخاطبای عزیزی که با عشق این رمان رو دنبال کردین، و هم برای اینکه خودم بتونم بار سنگین این پایان رو از روی دوشم بردارم. تلاش کردم یه پایان منطقی و تا حدی خوش براش بنویسم.

این آخرین رمان من توی ژانر تراژدی و غمگین بود. تصمیم گرفتم از این به بعد توی نوشته‌هام حس بهتری رو منتقل کنم و کمتر سراغ داستان‌های تلخ و ناراحت‌کننده برم. دوست دارم تو ژانرهای جنایی و حتی طنز بیشتر فعالیت کنم و تجربه‌های تازه‌ای خلق کنم.

رمان‌های بارش آفتاب، استیصال، تیر و مخمور شب بخشی از مسیر من توی ژانر عاشقانه اجتماعی بودن. ولی از این به بعد یه تغییر بزرگ توی سبک کارهام می‌بینین.

از تک‌تک شماهایی که تو این مسیر همراه من بودین ممنونم. بودن شما برام یه دلگرمی بزرگه که باعث می‌شه با انگیزه بیشتری ادامه بدم.

در آخر، باید بگم پارت‌های مخمور شب تا زمان اتمام بازنویسی و ویرایش توی کانال در دسترسه، اما بعد از اون، فقط از طریق خرید فایل می‌تونین بهش دسترسی داشته باشین.

اگه هنوز پیشنهاد، انتقاد یا سوالی درباره این رمان تو ذهنتون مونده، خوشحال می‌شم قبل از اینکه بازنویسی تموم بشه، زیر همین پست باهام درمیون بذارین.

بازم ممنون از نگاه و همراهی شما. فعلاً تا شروع رمان جدیدم با اسم پرتقال کال ازتون خداحافظی می‌کنم. ❤️

#پایان

389 0 4 21 23

یکم استراحت کمم آخر شب برمیگردم 💞🖤


" معلومه که نه "

شبتون آروم 💖


سلام بچه ها:)
اگر کسی کتاب استیصال رو خواست از نمایشگاه تهیه کنه آدرس :
تهران، مصلی امام خميني، شبستان، ناشران عمومی، راهروی 2 غرفه 23 انتشارات اییسا

خودم هم بعد از ظهر ها اکثرا حضور دارم خوشحال میشم از نزدیک ببینمتون و شکایت هاتونو حضوری بیارید 😄❤️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
بخشی از رمان مخمور شب 🤍


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
بخشی از رمان مخمور شب 🙃

Показано 20 последних публикаций.