.
#بیوه
#پارت120
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153این که اینم یکی دیگه از فانتزیام بود!
بهار خودش را بغل گرفت و با آرامشی که از بوی
باران و آن هوای فوق العاده دریافت می کرد پلک
روی هم قرار داد.
_که نصف شب مامان و بابا تو بخوابونی و با موتور
بزنی بیرون؟
_دقیقا!
با همان چشمان بسته خندید و زمزمه کرد.
_البد با دوست دخترت!
سهیل صدادار خندید.
نه دیگه مثبت تر از این حرفا بودم با دوست دخترم
فقط در حد همون سینما و چیپس و پفک خیالبافی
می کردم.. این یکی دیگه جز فانتزیام با زنم بود!
متاسفانه بهار تمام این حرفها را برحسب شوخی
برداشت میکرد و قصد نداشت راجع به آنها جدیتر
فکر کند.
_این موتور کادوی تولد هجده سالگیم بود اون روزی
که بابام بهم هدیه داد تو آسمونا بودم اما مامان
مخالف سرسخت این قضیه بود و تا وقتی که
گواهینامه موتور نگرفتم اجازه نداد حتی یه دور تا سر
کوچه برم!
بهار به لبخندش عمق داد مشخص بود هرچه او از
این شهر خاطرات خوبی نداشت در عوض سهیل
بیشتر خاطرات به یادماندنی اش از همین شهر بود!
انگار باران هم قصد داشت امشب آنها را همراهی
کند حتی ذره ای به شدتش نمی افزود.
همانطور رمانتیک به نم نم باریدنش ادامه میداد!
_سهیل!
سهیل حاضر بود برای اینگونه صدا زدن هایش جان
بدهد.
_جان؟!
_تا به این سن رسیدم هیچکس منو انقدر حمایت
نکرده بود.. هیچ کس منو انقدر نفهمیده بود..
هیچکس عقایدش با من اینقدر نزدیک نبود.. این
روزا دیگه از زن بودنم ناراحت نیستم تو به طور
معجزه آسایی شدی جبران تمام نداشته ها و نبودن
ها..
مرسی که هستی..!
او خبره ترین بود برای هر ثانیه بیشتر عاشق کردن
این مرد!
سهیل دست چپش را از کنار پهلو رد کرد و به عقب
رساند...
❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.
《☘️
@herbal_magic ☘️》