.
#بیوه
#پارت89
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1331640683/47153نگاهش را به بهار سربه زیر دوخت سنگینی نگاهش
باعث شد سرش باالبیاید.
_من به پسرم یاد ندادم که اولویتش مادیات باشه..
یاد دادم اولویت زندگیش شادیاش باشه.. اینجوری
باعث میشه ارزش همه چیزو بدونه نه فقط قیمت اونا
رو..
اینبارنگاهش روی سهیل نشست.
_امیدوارم تا ابد ارزشتو بدونه!
مگر می شد چنین حرفهایی از زبانش بشنوی ولحظه
به لحظه عشقت به او بیشتر نشود!
سه پلک روی هم گذاشت و با اینکار به مادرش
اطمینان داد!
سادات خانم لبخندی به پهنای صورت به روی هردو
پاشید.
دوباره به طرف اجاق گاز رفت.
_سهیل جان می دونی که بابات غذا خوردن روی
سفره رو بیشتر دوست داره پس زحمت سفره پهن
کردن شما بکش!
سهیل با لبخند به طرف مادرش قدم برداشت.
_چشم!
_چشمت بی بال!
_کجاست این سفره؟
_ خیر ببینی مادر داخل کشوی دومی ..
محمد هم وارد آشپزخانه شد و سفره شام شب عید
به کمک آقایان چیده شد.
***
درکمد دیواری مخصوص رختخواب ها را باز کرد و
سرش را داخل برد.
ازهمان فاصله هم با صدای بلندی سهیل را صدا زد.
_سهیل جان؟
سهیل هم همچون مادرش از نشیمن با صدای بلندی
پاسخ داد.
_جانم!
_یه لحظه بیا!
از جمع پدرو همسرش جداشد و با قدم های بلند
وارد اتاق شد و کنار سادات خانم قرارگرفت.
_جونم مامانم؟
_ببین مادر این تشک اولیه دونفره اس همینو بردار
ببر تو اتاقت پهن کن واسه خودتون من پام درد می
کنه نمی تونم!
سهیل همان تشکی که مادرش گفته بود را برداشت
اما قبل از خروجش از اتاق جرقه ای در ذهنش زده
شد.
سادات خانم نوترین پتو را هم سَوا کرد و روی زمین
قرارداد.
متعجب به سهیل که هنوز هم سرجایش ثابت مانده
بود نگریست.
_چراخشکت زده مادر؟!
باصدای مادرش به خود آمد.
لبخند خبیثی روی لبش نشست.
_چیزی نیست مامان میگم میشه ما امشب تو اتاق
مهمان بخوابیم؟!
_آره عزیزم این چه سوالیه.. اینجا خونه ی خودتونه
البته که همه ی این خونه متعلق به شماست.. فقط
فکرکردم مثله همیشه بخوای تو اتاق خودت راحت
تر باشی!
هرچند که دلش نمی خواست دروغ بگوید اما برای
رسیدن به اهدافش مجبوربود.
گاهی از دروغ های مصلحتی استفاده کند.
تشک را روی شانه ی چپش قرارداد و دست راستش
را پشت گردنش کشید.
مثل هربار که گیر می افتاد.
_آخه چون بهار خیلی از حوض وسط حیاط خوشش
اومده میگم.. پنجره ی اتاق مهمان هم که روبروی
حوضِ اینطوری می تونه راحت از اونجا تماشا کنه!
سادات خانم دستش را روی کمر سهیل گذاشت و
بالبخند گفت:
_باشه مادر زودتر برو این همینطوری سنگین هست
حاال تو یه ساعته رو دستت نگهش داشتی!
سهیل خم شد پتو را هم از روی زمین برداشت و از
اتاق خارج شد.
مقابل در اتاق مهمان قرار گرفت و با آرنجش
دستگیره را به سمت پایین هدایت کرد.
داخل شد و تشک را وسط اتاق پهن کرد.
همانجا دست به کمر ایستاد و خندان به تشک
دونفره وسط اتاق چشم دوخت!
در این اتاق جایی برای گریختن بهار وجود نداشت
نه تختی داشت که بین آنها فاصله بیندازد ونه تشک
وپتوی اضافه!
اگر دراتاق خودش می خوابیدند مطمئنا یک نفر روی
تخت و دیگری روی تشک می خوابید!
به همین علت این اتاق را انتخاب کرد...
❌ رمان جذاب و ممنوعه #بیوه را هر روز سر ساعت ۱۰ صبح از کانال دنبال کنید.
《☘️
@herbal_magic ☘️》