#پارت_۴۳۳
➖دشمن عزیز
فقط من میدونستم....
فقط من میدونستم توی دل پدرام چی میگذره!
فقط من میدونستم اون از سر اجبار و صرفا جهت اینکه من دست به خودکشی نزنم داشت تن به این ازدواج میداد وگرنه به وضوح میتونستم آثار تاسف و نفرت و انزجار از خودم رو توی صورتش ببینم و احساس کنم!
در حالی به سمتش می رفتم که مادرم خودم و مادر خودش چهارچشمی داشتن مارو می پاییدن و همونقدر که اونا خوشحال بودن به همون اندازه ما دلگیر و عصبی و...
بدون اینکه توی چشمهاش نگاه بندازم آهسته و سر به زیر گفتم:
-سلام
جواب سلامو که نداد هیچ،تقریبا دور از چشم و گوش مادرم و مادرش،بد و تند گفت:
-بتمرگ توی ماشین!
میلاد و محسن و بابا حاجی و مامان کم بودن،پدرام هم به این جمع ضد من اضاف شده بود!
کاش میتونستم دوباره دلشو به دست بیارم.
کاش!
اسمشو به زبون آوردم:
-پدرام ....
از گوشه چشم مامانم و مامان خودش که پچ پچ میکردن و میخندیدن نگاهی انداخت و غضب آلود و بی شوق گفت:
-حرف نزن...فقط سوار شو....
سوار ماشین شدم و کیفمو روی صندلی های عقب گذاشتم.
خداحافظیش با مادرم و مادرش به سبک کاملا ایرونی بود.
یعنی فقط یه تک بوق!
بدون بالا گرفتن سرم از گوشه چشم نگاهی به صورت درهم برهمش انداختم.
چنان عبوس و تلخ و زهرمار به نظر می رسید که جرات نمیکردم باهاش حرف بزنم ولی آخه تا کی میخواست با من و حتی خودش اینجوری تا بکنه!؟
تا کی...تا آخر عمرمون ؟
چند دقیقه ای که گذشت خودش گفت:
- نبینم وقتی اومدم دنبالت با یه صورت هفت قلم آرایش شده رو به رو بشم!
همکارام همه میان...نمیخوام جن.ده بودنت رو از ظاهرت هم بتونن تشخیص بدن!
این لحن حرف زدن اونقدر از پدرام بعید بود که نتونستم سکوت کنم.
سرمو بالا گرفتم و خیلی زود گفتم:
-دیگه به من نگو جن.ده!
درکمال ناباوریم سرش رو بالا گرفت و با لحن بدتری گفت:
-به یه جن.ده نگم جن.ده؟پس چیبگم!؟هان؟ به کسی که نامزد منه قراره با من عروسی کنه اما میره به رئیس خدمات جن.سی میده چی میگن؟هان؟ مریم مقدس؟آهان...مارال مقدس...دوشیزه ی باکره ی پاکدامن....هه!
ولی اوکی...از این به بعد بهت میگم مارال مقدس...!این بیشتر بهت میاد!
ازش رو برگردوندم و نگاهمو دوختم به شیشه!
لامصب!
خطایی کرده بودم که همچین وقتهایی حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و رسما دهنم چفت میشد!
نویسنده:نابی
➖دشمن عزیز
فقط من میدونستم....
فقط من میدونستم توی دل پدرام چی میگذره!
فقط من میدونستم اون از سر اجبار و صرفا جهت اینکه من دست به خودکشی نزنم داشت تن به این ازدواج میداد وگرنه به وضوح میتونستم آثار تاسف و نفرت و انزجار از خودم رو توی صورتش ببینم و احساس کنم!
در حالی به سمتش می رفتم که مادرم خودم و مادر خودش چهارچشمی داشتن مارو می پاییدن و همونقدر که اونا خوشحال بودن به همون اندازه ما دلگیر و عصبی و...
بدون اینکه توی چشمهاش نگاه بندازم آهسته و سر به زیر گفتم:
-سلام
جواب سلامو که نداد هیچ،تقریبا دور از چشم و گوش مادرم و مادرش،بد و تند گفت:
-بتمرگ توی ماشین!
میلاد و محسن و بابا حاجی و مامان کم بودن،پدرام هم به این جمع ضد من اضاف شده بود!
کاش میتونستم دوباره دلشو به دست بیارم.
کاش!
اسمشو به زبون آوردم:
-پدرام ....
از گوشه چشم مامانم و مامان خودش که پچ پچ میکردن و میخندیدن نگاهی انداخت و غضب آلود و بی شوق گفت:
-حرف نزن...فقط سوار شو....
سوار ماشین شدم و کیفمو روی صندلی های عقب گذاشتم.
خداحافظیش با مادرم و مادرش به سبک کاملا ایرونی بود.
یعنی فقط یه تک بوق!
بدون بالا گرفتن سرم از گوشه چشم نگاهی به صورت درهم برهمش انداختم.
چنان عبوس و تلخ و زهرمار به نظر می رسید که جرات نمیکردم باهاش حرف بزنم ولی آخه تا کی میخواست با من و حتی خودش اینجوری تا بکنه!؟
تا کی...تا آخر عمرمون ؟
چند دقیقه ای که گذشت خودش گفت:
- نبینم وقتی اومدم دنبالت با یه صورت هفت قلم آرایش شده رو به رو بشم!
همکارام همه میان...نمیخوام جن.ده بودنت رو از ظاهرت هم بتونن تشخیص بدن!
این لحن حرف زدن اونقدر از پدرام بعید بود که نتونستم سکوت کنم.
سرمو بالا گرفتم و خیلی زود گفتم:
-دیگه به من نگو جن.ده!
درکمال ناباوریم سرش رو بالا گرفت و با لحن بدتری گفت:
-به یه جن.ده نگم جن.ده؟پس چیبگم!؟هان؟ به کسی که نامزد منه قراره با من عروسی کنه اما میره به رئیس خدمات جن.سی میده چی میگن؟هان؟ مریم مقدس؟آهان...مارال مقدس...دوشیزه ی باکره ی پاکدامن....هه!
ولی اوکی...از این به بعد بهت میگم مارال مقدس...!این بیشتر بهت میاد!
ازش رو برگردوندم و نگاهمو دوختم به شیشه!
لامصب!
خطایی کرده بودم که همچین وقتهایی حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و رسما دهنم چفت میشد!
نویسنده:نابی