#شاه_توت
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1225330818/93231#قسمت_چهل_نه
اره یه خانم و یه آقا هستن.
حاتمی بیشعور! مرتیکه عنت
فقط منم!
محض احتیاط پرسیدم:
-شماها این جا تو هتل می مونید؟
صدف با تعجب گفت:
دستام مشت شده بود، حتمی دم دستم بود می-
وا براچی؟
کوبیدم تو دهنش. گفتم:
-همین طوری پرسیدم، شیفتی کار می کنید؟صدف گفت:
به حضرت عباس حاتمی اگه جلوم بود زیر و رو-
اره چرخشیه، سه روز در هفته من میام.
نمیذاشتم براش!
حرصی گفتم:
دیگه حرفی نزدیم و رفتیم توی البی. بالفاصله-
آها چه جالب!
دیدمشون!
انقدر ضایع بودن که نگو!همشون یکی یه دونه کوله پشتی مسافرتی داشتن،
اکثرا هم موطالیی بودن و آفتاب سوخته.
زناشونم بلوز شلوار پوشیده بودن با یه شال کج و
کوله. این رمان مختص چنل بانوی امروز بوده و
خواندن آن هر جا غیر از کانال ذکر شده حرام
است. کپی و نشر پیگرد قانونی دارد.
صدف زد به شونم و گفت:
-بریم! حاتمی داره چپ چپ نگاه می کنه.
***
خسته نشستم توی سالن کنار بچه ها، یه دونه سیب
از توی ظرف جلوم برداشت و گاز زدم.
ارمیا که کنار من بود گفت:
❌توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای جدید #شاه_توت هر صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@puchesm1