❌ توجه : این رمان دارای صحنه های جنسی میباشد و به افراد زیر سن ۱۸ سال توصیه نمیشود ⛔️
#نبض_شهوت
#قسمت320
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961
نه خودم باورم شد که زدم توی گوشش و نه خودش...
دستمو فورا آوردم پایین و فاصله گرفتم ازش...
مسخره بود....من حتی نمیدونم چرا اینکارو کردم...
واون چرا بی مقدمه ازم پرسید باهاش ازدواج مبکنم یا نه.....
تو باورمم نمی گنجید یه روز عماد اینقدر رک و راست و غیر مستقیم ازم همچین چیزی بخواد.....
بر و بر همدیگه رو نگاه میکردیم....
رواست با یه نفر هرکاری دلت خواست بکنی...ترکش کنی...بعد وقتی داره فراموشت میکنه سرو کله ات تو زندگیش
پیدات بشه و بهت بگه دوست داره....!!!???
نفس عمیقی کشید....چیزی نگفت....کلامی حرف نزد....فقط نگاهی عمیق به صورتم انداخت و بعد درو باز کرد و رفت.....
نگاهی که سراسر حرف بود...سراسر ..... شوکه شده بودم...احساسات مختلفی داشتم...خشم و عصبانیت و جاخوردگی و
ناباوری.....و نمیدونستم مقدار و میزان کدوم یکی بیشتر.....؟!
درحالی که پاهامو روی زمین میکشیدم بی توجه به تلفنم که مدام زنگ میخورد روی سکو نشستم و ماتم زده به یه نقطه
خیره شدم...آخه چرا حالا !؟؟
چرا حالا که واسه فراموشیش کلی به خودم زحمت دادم !؟ بعد از اونهمه درد ...رنج....نادیده گرفتن غرور....
صدای زنگ خوردن گوشی موبابل از فکر بیرونم آورد...اه چقدر زنگ میزدن....دلم میخواست بکوبمش به دیوار...مامان
بود...تا جواب دادم کلی به جونم نق زد که چرا دیر جوابشو دادم.....
سرسری یه چیزی جوابشو دادم...حال تو این مزخرفی اوضاع و احوال اون به این فکر میکرد که من اومدم خونه یا موندم
اونجا !!!
کیفمو برداشتم و بلند شدم...
درو باز کردم و رفتم داخل...تو تک تک اون ثانیه ها فکرم به کل درگیر عماد بود...
به کف دستم نگاه کردم...واقعا چرا زدمش!؟؟ نمیدونم....شاید چون دیر اومده بود....آره....اون خیلی دیر اومده بود سراغ
من...وقتی که تقریبا و تاحدودی پذیرفته بودم مرصاد میتونه منو از فکر خیلی چیزا خصوصا همین عماد بیرون بکشه.....
ولی این یکم ترسناک نبود!؟
این که من مرصاد رو پذیرفته بودم که از فکر عماد بیرون بیام !؟؟.....
تاخود صبح داشتم به همین موضوع فکر میکردم.....اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.....
صبح وقتی بیدار شدم بازم به اولین کسی که فکر کردم عماد بود...اونقدر که دیگه رمق نمیکردم حتی پیامکهای مرصاد
رو جواب بدم.....
شیفت نداشتم ولی ای کاش داشته بودم....اونجوری لااقل کمتر میتونستم به این پیشامد لعنتی فکر کنم....
تا عصر همونجوری تو خونه کز کرده بودم...
از یه طرف دلم میخواست در این مورد با یه نفر حرف بزنم و از طرف دیگه میگفتم نه...بزار همچی تو سکوت دفن بشه!
عصر بکد که گشنگب و عکر و خیال زیاد از خونه کشوندم بیرون....قدم زنان و دست درجیب به راه افتادم.....
چون حوصله آشپزی نداشتم تصمیم گرفتم برم فست فودی و یه چیزی بخورم....
قبل اینکه برم داخل یه نفر صدام زد....
قلبم تو سینه ایستاد....بازم خودش بود....مگه میشد صداشو مشناخت....
سرمو چرخوندم و به مشت سر نگاه انداختم.....
همونطور که حدس میزدم خودش بود.
به سمتم اومد....احساس میکردم قراره غش کنم و از حال برم..... آخه چرا حالا....چرا......
رو به روم ایستاد و گفت:
-میخوام باهان حرف بزنم لیلی !
نگاهش نکردم که سست بشم...اخم کردمو گفتم:
-من وقتشو ندارم....
تند تند و باعجله به راه افتادم....
دنبالم اومد و بازم صدام زد:
-لیلی....خواهش مبکنم...بزار چند دقیقه باهات حرف بزنم...فقط چند دقیقه.....
ایستادم.....نفس عمیقی کشیدم و بهش نگاه کردم....
خودش رو بهم رسوند...مقابلم ایستاد و گفت:
-باید باهم حرف بزنیم......
ظاهرا چاره ای نبود جز اینکه قبول کنم....
سرجو تکون داومو گفتم:
-باشه...
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕ @mevseem1☕
#نبض_شهوت
#قسمت320
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961
نه خودم باورم شد که زدم توی گوشش و نه خودش...
دستمو فورا آوردم پایین و فاصله گرفتم ازش...
مسخره بود....من حتی نمیدونم چرا اینکارو کردم...
واون چرا بی مقدمه ازم پرسید باهاش ازدواج مبکنم یا نه.....
تو باورمم نمی گنجید یه روز عماد اینقدر رک و راست و غیر مستقیم ازم همچین چیزی بخواد.....
بر و بر همدیگه رو نگاه میکردیم....
رواست با یه نفر هرکاری دلت خواست بکنی...ترکش کنی...بعد وقتی داره فراموشت میکنه سرو کله ات تو زندگیش
پیدات بشه و بهت بگه دوست داره....!!!???
نفس عمیقی کشید....چیزی نگفت....کلامی حرف نزد....فقط نگاهی عمیق به صورتم انداخت و بعد درو باز کرد و رفت.....
نگاهی که سراسر حرف بود...سراسر ..... شوکه شده بودم...احساسات مختلفی داشتم...خشم و عصبانیت و جاخوردگی و
ناباوری.....و نمیدونستم مقدار و میزان کدوم یکی بیشتر.....؟!
درحالی که پاهامو روی زمین میکشیدم بی توجه به تلفنم که مدام زنگ میخورد روی سکو نشستم و ماتم زده به یه نقطه
خیره شدم...آخه چرا حالا !؟؟
چرا حالا که واسه فراموشیش کلی به خودم زحمت دادم !؟ بعد از اونهمه درد ...رنج....نادیده گرفتن غرور....
صدای زنگ خوردن گوشی موبابل از فکر بیرونم آورد...اه چقدر زنگ میزدن....دلم میخواست بکوبمش به دیوار...مامان
بود...تا جواب دادم کلی به جونم نق زد که چرا دیر جوابشو دادم.....
سرسری یه چیزی جوابشو دادم...حال تو این مزخرفی اوضاع و احوال اون به این فکر میکرد که من اومدم خونه یا موندم
اونجا !!!
کیفمو برداشتم و بلند شدم...
درو باز کردم و رفتم داخل...تو تک تک اون ثانیه ها فکرم به کل درگیر عماد بود...
به کف دستم نگاه کردم...واقعا چرا زدمش!؟؟ نمیدونم....شاید چون دیر اومده بود....آره....اون خیلی دیر اومده بود سراغ
من...وقتی که تقریبا و تاحدودی پذیرفته بودم مرصاد میتونه منو از فکر خیلی چیزا خصوصا همین عماد بیرون بکشه.....
ولی این یکم ترسناک نبود!؟
این که من مرصاد رو پذیرفته بودم که از فکر عماد بیرون بیام !؟؟.....
تاخود صبح داشتم به همین موضوع فکر میکردم.....اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.....
صبح وقتی بیدار شدم بازم به اولین کسی که فکر کردم عماد بود...اونقدر که دیگه رمق نمیکردم حتی پیامکهای مرصاد
رو جواب بدم.....
شیفت نداشتم ولی ای کاش داشته بودم....اونجوری لااقل کمتر میتونستم به این پیشامد لعنتی فکر کنم....
تا عصر همونجوری تو خونه کز کرده بودم...
از یه طرف دلم میخواست در این مورد با یه نفر حرف بزنم و از طرف دیگه میگفتم نه...بزار همچی تو سکوت دفن بشه!
عصر بکد که گشنگب و عکر و خیال زیاد از خونه کشوندم بیرون....قدم زنان و دست درجیب به راه افتادم.....
چون حوصله آشپزی نداشتم تصمیم گرفتم برم فست فودی و یه چیزی بخورم....
قبل اینکه برم داخل یه نفر صدام زد....
قلبم تو سینه ایستاد....بازم خودش بود....مگه میشد صداشو مشناخت....
سرمو چرخوندم و به مشت سر نگاه انداختم.....
همونطور که حدس میزدم خودش بود.
به سمتم اومد....احساس میکردم قراره غش کنم و از حال برم..... آخه چرا حالا....چرا......
رو به روم ایستاد و گفت:
-میخوام باهان حرف بزنم لیلی !
نگاهش نکردم که سست بشم...اخم کردمو گفتم:
-من وقتشو ندارم....
تند تند و باعجله به راه افتادم....
دنبالم اومد و بازم صدام زد:
-لیلی....خواهش مبکنم...بزار چند دقیقه باهات حرف بزنم...فقط چند دقیقه.....
ایستادم.....نفس عمیقی کشیدم و بهش نگاه کردم....
خودش رو بهم رسوند...مقابلم ایستاد و گفت:
-باید باهم حرف بزنیم......
ظاهرا چاره ای نبود جز اینکه قبول کنم....
سرجو تکون داومو گفتم:
-باشه...
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕ @mevseem1☕