دلم میخواهد فراموش شوم. مثل برگِ پاییزی که باد آن را از خاطرهی درخت میدزدد. آرزو میکنم زمین دهان بگشاید و مرا قورت دهد، یا آسمان آنقدر گریه کند تا در اشکهایش غرق شوم. هر شب، به تیغِ تاریکی چشم میدوزم و از آن التماس میکنم رگ زندگیام را ببرد. میترسم، اما نه از مردن... از این که حتی در مرگ هم تنها بمانم.