🍀
خستهام...
آنقدر که دیگر نه انگیزهای برای اثبات خودم دارم،
نه میلی برای توضیح دادن،
و دیگر نه اشتیاقی برای دیده شدن....
آنقدر که حس میکنم روحم سالها از تنم بزرگتر شده است....
و پیر تر،
و شکستهتر،
و همچنین زخمی تر،
از آنچه که باید مرا باشد....
آری این منم که در اوج جوانی ام،
به شدت احساس پیری دارم ....
نه از آن پیری که مویت را فقط سفید کرده باشد نه،
از آن پیریهایی که روحت را خسته و فرسوده کرده،
انگیزههایت از بین رفته،
و فقط ماندی تو در میان این سیل از جمعیت تنها....
من خستهام...
و من دیگر نه میخواهم کسی را قانع کنم،
و نه دیگر میخواهم کسی مرا قانعم کند...
و نه دیگر میخواهم به کسی توجهی کنم،
و نه دیگر میخواهم کسی به من توجهی کند....
من دیگر پذیرفتهام که هیچ سهمی از عشق ندارم،
که بعضیها برای دوست داشته شدن،
زاده و ساخته نشدهاند....
که تنها به دوست داشتن از،
فاصلهای دور محکوماند...
آری آدمها را دوست میدارم،
ولی نه از نزدیک،
از همان فاصله ی دور،
از همان جایی که هیچ انتظاری در میان نیست،
از همان جایی که هیچ سوءتفاهمی نیست که شکل بگیرد،
و از همان جایی که دیگر لازم نیست خودم را برای آنها اثبات کنم،
یا کسی حتی بخواهد که مرا بیازماید....
آری من خستهام...
و این خستگی را دیگر،
نه با خواب،
نه با استراحت،
نه با حرف زدن،
نمیتوان درمان کرد....
خستگیای که وقتی در میان جان آدمی رسوخ کند،
هیچ راه درمانی دیگر برای آن نیست...
و تنها باید آن را پذیرفت،
و فقط باید سکوت کرد،
و به انتظار مرگ نشست...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃
خستهام...
آنقدر که دیگر نه انگیزهای برای اثبات خودم دارم،
نه میلی برای توضیح دادن،
و دیگر نه اشتیاقی برای دیده شدن....
آنقدر که حس میکنم روحم سالها از تنم بزرگتر شده است....
و پیر تر،
و شکستهتر،
و همچنین زخمی تر،
از آنچه که باید مرا باشد....
آری این منم که در اوج جوانی ام،
به شدت احساس پیری دارم ....
نه از آن پیری که مویت را فقط سفید کرده باشد نه،
از آن پیریهایی که روحت را خسته و فرسوده کرده،
انگیزههایت از بین رفته،
و فقط ماندی تو در میان این سیل از جمعیت تنها....
من خستهام...
و من دیگر نه میخواهم کسی را قانع کنم،
و نه دیگر میخواهم کسی مرا قانعم کند...
و نه دیگر میخواهم به کسی توجهی کنم،
و نه دیگر میخواهم کسی به من توجهی کند....
من دیگر پذیرفتهام که هیچ سهمی از عشق ندارم،
که بعضیها برای دوست داشته شدن،
زاده و ساخته نشدهاند....
که تنها به دوست داشتن از،
فاصلهای دور محکوماند...
آری آدمها را دوست میدارم،
ولی نه از نزدیک،
از همان فاصله ی دور،
از همان جایی که هیچ انتظاری در میان نیست،
از همان جایی که هیچ سوءتفاهمی نیست که شکل بگیرد،
و از همان جایی که دیگر لازم نیست خودم را برای آنها اثبات کنم،
یا کسی حتی بخواهد که مرا بیازماید....
آری من خستهام...
و این خستگی را دیگر،
نه با خواب،
نه با استراحت،
نه با حرف زدن،
نمیتوان درمان کرد....
خستگیای که وقتی در میان جان آدمی رسوخ کند،
هیچ راه درمانی دیگر برای آن نیست...
و تنها باید آن را پذیرفت،
و فقط باید سکوت کرد،
و به انتظار مرگ نشست...
✍عباس حیدری
@sheery_ah
🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃🍂🍂🍃🍃