#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوهشت
خدایا توبه! هرکسی یه چیزی میگه
یکی میگه خرگوش خوکی... اینم میگه گربه!
همه چیز شدیم اِلا آدم!
چشم غره ای واسش رفتم گفتم: رو آب بخندی مردک گنده
خجالتم نمیکشه!
با این سنت میشینی شرک نگاه میکنی؟
اولش تو سکوت نگام کرد بعد دوباره زد زیر خنده... نه انگار این
حاجیمون یه خورده چِتِه!
کم کم خندش تبدیل به لبخند شد
با همون لبخند میخ چشمام شد. نگاش یجوری بود
یه شکل خاص! انگار داشت به دوس داشتنی ترین چیز دنیا نگاه
میکرد.
تو صورتش غریدم_ اینجوری نگام نکن
پوزخندی زدو گفت: چیه نکنه فکر کردی عاشقت شدم؟
_ بعیدم نیست
پوزخندی زدم و بدون کوچیکترین توجهی رفتم تو خونه!
همینم مونده این پیر وایسه اینجوری نگام کنه
اگه امیرعلی میفهمید از وسط نصفش میکرد... با ساطور!
مامان که مگس دور و برش پر نمیزد تا منو دید گفت: وای مهرو...
یه چای بیار خسته شدم من
_ چیکار کردی مادر من؟
_ اِوا از صبح دارم وسیله هارو جمع میکنم خسته شدم
_ خسته نباشی
بعد گفتن این حرف جیم شدم تو اتاقم.
هر چقدر هم مامان غرغر کرد اهمیت ندادم.
از صبح پا رو پا انداخته فکر کرده من نمیبینمش!
حدودا بعدازظهر بود که حرکت کردیم. دوست نداشتم برگردم انقدر
که با وجود امیرعلی بهم خوش گذشته بود.
من سوار ماشین امیر بودم و مشغول دید زدن خیابونا... هر چند
دقیقه هم امیرعلی یه بحثی باز میکرد که من فقط جوابای کوتاه
میدادم
دوس داشتم صحبت کنم ولی هیچ حرفی نبود!
بین راه یهو یاد حرف مامان افتادم. منو امیر واقعا همو
میخواستیم... ولی نمیدونم چرا خودش برای خواستگاری پیش قدم
نمیشد یا حتی حرفی هم درموردش نمیزد
به نیم رخ جذابش خیره شدم. دوست داشتم لمسش کنم!
نمیدونم چه مرگم بود ولی بدجوری حرارت داشتم، تا بحال
اینجوری نشده بودم...
دستم آروم رفت روی پاش!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهلوهشت
خدایا توبه! هرکسی یه چیزی میگه
یکی میگه خرگوش خوکی... اینم میگه گربه!
همه چیز شدیم اِلا آدم!
چشم غره ای واسش رفتم گفتم: رو آب بخندی مردک گنده
خجالتم نمیکشه!
با این سنت میشینی شرک نگاه میکنی؟
اولش تو سکوت نگام کرد بعد دوباره زد زیر خنده... نه انگار این
حاجیمون یه خورده چِتِه!
کم کم خندش تبدیل به لبخند شد
با همون لبخند میخ چشمام شد. نگاش یجوری بود
یه شکل خاص! انگار داشت به دوس داشتنی ترین چیز دنیا نگاه
میکرد.
تو صورتش غریدم_ اینجوری نگام نکن
پوزخندی زدو گفت: چیه نکنه فکر کردی عاشقت شدم؟
_ بعیدم نیست
پوزخندی زدم و بدون کوچیکترین توجهی رفتم تو خونه!
همینم مونده این پیر وایسه اینجوری نگام کنه
اگه امیرعلی میفهمید از وسط نصفش میکرد... با ساطور!
مامان که مگس دور و برش پر نمیزد تا منو دید گفت: وای مهرو...
یه چای بیار خسته شدم من
_ چیکار کردی مادر من؟
_ اِوا از صبح دارم وسیله هارو جمع میکنم خسته شدم
_ خسته نباشی
بعد گفتن این حرف جیم شدم تو اتاقم.
هر چقدر هم مامان غرغر کرد اهمیت ندادم.
از صبح پا رو پا انداخته فکر کرده من نمیبینمش!
حدودا بعدازظهر بود که حرکت کردیم. دوست نداشتم برگردم انقدر
که با وجود امیرعلی بهم خوش گذشته بود.
من سوار ماشین امیر بودم و مشغول دید زدن خیابونا... هر چند
دقیقه هم امیرعلی یه بحثی باز میکرد که من فقط جوابای کوتاه
میدادم
دوس داشتم صحبت کنم ولی هیچ حرفی نبود!
بین راه یهو یاد حرف مامان افتادم. منو امیر واقعا همو
میخواستیم... ولی نمیدونم چرا خودش برای خواستگاری پیش قدم
نمیشد یا حتی حرفی هم درموردش نمیزد
به نیم رخ جذابش خیره شدم. دوست داشتم لمسش کنم!
نمیدونم چه مرگم بود ولی بدجوری حرارت داشتم، تا بحال
اینجوری نشده بودم...
دستم آروم رفت روی پاش!