#لذت_شیرین
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهل
اما فکر کنم نشنید چون خودمم نشنیدم که چی گفتم!
با لذت مشغول نگاه کردن به خجالت کشیدنم بود. من سرخ و
سفید میشدمو اون مشتاق بود برای این لحظه ها، برای این
خجالت کشیدنام...
انگار که این کارش بود و از این کارش خیلی خوشحال بود!
دستشو آروم به سمت صورتم آوردو نرم لمسش کرد: دلم برات لک
زده بود بی معرفت!
بغض بدی به گلوم چنگ انداخت... منم خیلی! خیلی بیشتر از
خیلی
انقدر دلتنگش بودم که اگه جاش بود میپریدم توی بغلش و انقد
تنشو بو میکشیدم تا همونجا خوابم ببره... تا ابد!
بدون حرفی منو توی آغوشش کشید. سرمو روی سینش گذاشتم و
چشمامو بستم.
انقدر غرق آغوشش شدم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.
نصف شب بود که حس کردم سینم بهش فشار اومده...
با هزار بدبختی چشمامو باز کرد... اولش موقعیتم رو درک نکردم
بعدش یادم اومد که تو بغل امیر خوابم برده بود.
سرش روی سینم بود و عمیق خوابیده بود. نمیدونستم چیکار
کنم، اگه سرشو تکون میدادم بیدار میشد اما انقدر با آرامش
خوابیده بود که دلم نمیومد بیدارش کنم...
فقط خیره ی صورتش شدم. غرق خواب بودو مثل پسر بچه های
معصوم شده بود.
دستمو بردم جلو و صورتشو نوازش کردم. خیلی دلتنگش بودم و
حالا که کنارش بودم اینو بیشتر درک میکردم.
چشمامو بستم و خواستم دوباره بخوابم که حس کردم یه دستی
روی موهام نشست... چشمامو تا حد امکان باز کردم که دیدم امیر
با لبخند نگام میکنه...
چشم غره ای واسش رفتم و گفتم: ترسوندیم!
خندید: ببخشید عزیزم!
لبخندی به صورتش پاشیدم و ادامه دادم: چرا بیدار شدی؟
_ یه خانوم کوچولویی با دستای ظریفش داشت صورتمو نوازش
میکرد.
تو هم جای من بودی بیدار میشدی!
لبخندم عمیق تر شد. دلم میخواستم صورتشو انقدر ببوسم تا وقتی
که خسته بشم.
یخورده خودشو بالاتر کشیدو سرشو کنار سرم گذاشت
دستشو روی بدنم کشید: چقدر دلم تنگ شده بود واست فقط خدا
میدونه!
دستمو دور بدنش حلقه کردمو به چشمای قهوه ای جذابش خیره
شدم.
_ منم خیلی زیاد!
لبخندی به صورتم پاشید. نگاهش بین چشمام و لبام می چرخید.
منم همش به چشماش و لبای خوش فرمش نگاه میکردم
دوست داشتم بعد یه مدت طولانی طعم لباشو بچشم. اما من در
برابر تنها کسی که کم میاوردم امیر بود. در واقع خجالت میکشیدم
ولی نمی فهمیدم چرا
باید بیشتر با امیر راحت باشم!
🔞#اخطار این رمان +25 سال می باشد و مناسب همه سنین نمی باشد.
#قسمت_دویستوچهل
اما فکر کنم نشنید چون خودمم نشنیدم که چی گفتم!
با لذت مشغول نگاه کردن به خجالت کشیدنم بود. من سرخ و
سفید میشدمو اون مشتاق بود برای این لحظه ها، برای این
خجالت کشیدنام...
انگار که این کارش بود و از این کارش خیلی خوشحال بود!
دستشو آروم به سمت صورتم آوردو نرم لمسش کرد: دلم برات لک
زده بود بی معرفت!
بغض بدی به گلوم چنگ انداخت... منم خیلی! خیلی بیشتر از
خیلی
انقدر دلتنگش بودم که اگه جاش بود میپریدم توی بغلش و انقد
تنشو بو میکشیدم تا همونجا خوابم ببره... تا ابد!
بدون حرفی منو توی آغوشش کشید. سرمو روی سینش گذاشتم و
چشمامو بستم.
انقدر غرق آغوشش شدم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.
نصف شب بود که حس کردم سینم بهش فشار اومده...
با هزار بدبختی چشمامو باز کرد... اولش موقعیتم رو درک نکردم
بعدش یادم اومد که تو بغل امیر خوابم برده بود.
سرش روی سینم بود و عمیق خوابیده بود. نمیدونستم چیکار
کنم، اگه سرشو تکون میدادم بیدار میشد اما انقدر با آرامش
خوابیده بود که دلم نمیومد بیدارش کنم...
فقط خیره ی صورتش شدم. غرق خواب بودو مثل پسر بچه های
معصوم شده بود.
دستمو بردم جلو و صورتشو نوازش کردم. خیلی دلتنگش بودم و
حالا که کنارش بودم اینو بیشتر درک میکردم.
چشمامو بستم و خواستم دوباره بخوابم که حس کردم یه دستی
روی موهام نشست... چشمامو تا حد امکان باز کردم که دیدم امیر
با لبخند نگام میکنه...
چشم غره ای واسش رفتم و گفتم: ترسوندیم!
خندید: ببخشید عزیزم!
لبخندی به صورتش پاشیدم و ادامه دادم: چرا بیدار شدی؟
_ یه خانوم کوچولویی با دستای ظریفش داشت صورتمو نوازش
میکرد.
تو هم جای من بودی بیدار میشدی!
لبخندم عمیق تر شد. دلم میخواستم صورتشو انقدر ببوسم تا وقتی
که خسته بشم.
یخورده خودشو بالاتر کشیدو سرشو کنار سرم گذاشت
دستشو روی بدنم کشید: چقدر دلم تنگ شده بود واست فقط خدا
میدونه!
دستمو دور بدنش حلقه کردمو به چشمای قهوه ای جذابش خیره
شدم.
_ منم خیلی زیاد!
لبخندی به صورتم پاشید. نگاهش بین چشمام و لبام می چرخید.
منم همش به چشماش و لبای خوش فرمش نگاه میکردم
دوست داشتم بعد یه مدت طولانی طعم لباشو بچشم. اما من در
برابر تنها کسی که کم میاوردم امیر بود. در واقع خجالت میکشیدم
ولی نمی فهمیدم چرا
باید بیشتر با امیر راحت باشم!