وسايل نيروهايم را چك ميكردم. ديدم يكي از بچهها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان. گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، ميخوام از درس عقب نيفتم.» كلي خنديدم.
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا