.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 184 "
فاطمه که بیرون رفت پریسیما منو مخاطب قرار داد :
_محمد بیا داخل کارت دارم .
در رو باز کردم و بعد وارد اتاقک شدم نگاهی بهش کردمو گفتم :
_چی شده !؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت :
_ محمد بیا از اینجا فرار کنیم منو تو و سالار .
با چشم های گرد شده گفتم :
_چکار کنیم !؟
-فرار کنیم !!
خان که نه منو دوست داره نه بچمو منو توام همدیگه رو دوست داریم اونقدری سالار تو این مدت به تو عادت کرده به خان یک ذرهام نکرده بیا فرار کنیم باور کن خان اصلا این قضیه براش مهم هم نیست .
قدمی عقب برداشتم و با حالت ناباوری گفتم :
_حتما دیوونه شدی پریسیما من نمیتونم این کار رو با خان بکنم !!
-چی میگی برای خودت محمد ما کارمون رو انجام دادیم چه یک ذره چه زیاد ما خیانت کردیم و معنی هر دوش یکیه تو نمیتونی خودت رو مجاب کنی کاری انجام ندادی ما بهرحال این کارو کردیم ، بیا از اینجا بریم در کنار هم زندگی کنیم .
-من قدرت اینو ندارم از دست خان بخوام فرار کنم . به اندازهی کافی بخاطر همین کارم دارم زجر میکشم دیگه واقعا قدرت چیز دیگهای رو ندارم .
پریسیما پوفی کشید خواست حرفی بزنه که صدای خان رو از بیرون شنیدم که داشت اسمم رو صدا میزد :
_محمد !؟ محمد کجایی !!
با حالت ترسیده ای گفتم :
_ وای خانه چکار کنم پریسیما نباید ما رو تو این حالت ببینه شک میکنه .
پریسیما اخمی کرد و با ابرو اشاره ای به پرده کرد و گفت :
_برو پشت اون پرده قایم شو ببینم چی میخواد بگه مردک .
باشه ای گفتم و تند رفتم سمت اون پرده و پشتش مخفی شدم در حالی که از ترس داشتم میلرزیدم چند دقیقه بعد صدای باز شدن در رو شنیدم خان وارد اتاق شد و پریسیما سلام کرد :
_ سلام خان .
-سلام ، محمد کجاست اینجا نیست!؟
-نه خان محمدرفت برای یه کاری کاریش داشتید !؟
-اره دیگه بهش نیاز دارم باید برگرده عمارت اومدم هم محمد رو بهمراه خودم ببرم ، هم سالار رو ، تو که میخوای اینجا بمونی مهم نیس تو همین جا بمون .
-یعنی چی که میخواید سالار رو ببرید میخواید اون رو ازم جدا کنید ؟!
-اره اون بچهی منه و باید تو عمارت زندگی کنه ، شان پسرم نیست که اینجا بزرگ بشع ، نمیذارم از پسرم بخاطر هدفای شومت استفاده کنی پریسیما اگه سالار رو بخوای همراه من مییای عمارت .
قلبم فشرده شد چطور میتونست با پریسیما اینطوری رفتار کنه و اون رو با بچش تهدید کنه . پری هرچی نبود مادر بود و برای بچش هرکاری میکرد .
نمیدونم چی شد که صدای التماس پریسیما بلند شد خواستم از پشت پرده بیام بیرون ولی جرات هم نمیکردم .
اگه میرفتم بیرون هم برای من بد میشد هم برای پریسیما
-اگه بچتو بخوای میای عمارت پریسیما اگه هم نخوای همین جا میمونی تا بپوسی
-خان تورو خدا پسرم رو بده اون خیلی کوچیکه، اون بچه است چرا میخوای ازم جداش کنی چرا !؟ مگه چکار کردم گفتم نمیخوام بیام عمارت که هم من راحت باشم هم زنتون خان بچمو ...
خان با داد گفت :
_خفه شو !!بهت اون بار گفتم اسم زن منو نیار، الکی بهونهی زن منو هم نیار تو خودت نمیخوای بیای
من نمیتونم بذارم بچم اینطور جایی بزرگ بشه وقتی اوردمت از اول گفتم فقط برای مدتی ولی الان دیگه نمیشه برت گردوند ، بهت احترام گذاشتم ولی مث اینکه حالیت نیس
بچه رو میبرم توام خواستی دنبال من مییای نخواستی هم همین جا بشین هر غلطی خواستی بکن برام ذره ای مهم نیس.
اینو گفت و بعد رفت از کوبیده شدن در اینو فهمیدم صدای هق هق گریهی بلند پریسیما بلند شد .
آروم پرده رو کنار زدم تا از نبودن خان مطمئن بشم وقتی دیدم نیست تند از پشت پرده اومدم بیرون و رفتم سمت پری که روی زمین نشسته بود و داشت گریه میکرد . با نگرانی دستی روی شونهاش زدم و بلندش کردم :
_پریسیما !؟
-اون بیشرف بچمو برد محمد ازش متنفرم ... چطور تونست این کار رو بکنه !؟
-باید برگردی عمارت پریسیما
-پس تو چی میشی من چی میشم !؟
اینجا کوچیکه ولی آرامش داشت اونجا برم آرامش ندارم
-الان شرایط فرق کرده تو پسرتو داری پاشو خودت رو جمع و جور کن برو عمارت نگران خودت و منم نباش
آخرای شب بهت سر میزنم پاشو کمکت کنم وسایل سالارو جمع کنی برگردی عمارت
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 184 "
فاطمه که بیرون رفت پریسیما منو مخاطب قرار داد :
_محمد بیا داخل کارت دارم .
در رو باز کردم و بعد وارد اتاقک شدم نگاهی بهش کردمو گفتم :
_چی شده !؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت :
_ محمد بیا از اینجا فرار کنیم منو تو و سالار .
با چشم های گرد شده گفتم :
_چکار کنیم !؟
-فرار کنیم !!
خان که نه منو دوست داره نه بچمو منو توام همدیگه رو دوست داریم اونقدری سالار تو این مدت به تو عادت کرده به خان یک ذرهام نکرده بیا فرار کنیم باور کن خان اصلا این قضیه براش مهم هم نیست .
قدمی عقب برداشتم و با حالت ناباوری گفتم :
_حتما دیوونه شدی پریسیما من نمیتونم این کار رو با خان بکنم !!
-چی میگی برای خودت محمد ما کارمون رو انجام دادیم چه یک ذره چه زیاد ما خیانت کردیم و معنی هر دوش یکیه تو نمیتونی خودت رو مجاب کنی کاری انجام ندادی ما بهرحال این کارو کردیم ، بیا از اینجا بریم در کنار هم زندگی کنیم .
-من قدرت اینو ندارم از دست خان بخوام فرار کنم . به اندازهی کافی بخاطر همین کارم دارم زجر میکشم دیگه واقعا قدرت چیز دیگهای رو ندارم .
پریسیما پوفی کشید خواست حرفی بزنه که صدای خان رو از بیرون شنیدم که داشت اسمم رو صدا میزد :
_محمد !؟ محمد کجایی !!
با حالت ترسیده ای گفتم :
_ وای خانه چکار کنم پریسیما نباید ما رو تو این حالت ببینه شک میکنه .
پریسیما اخمی کرد و با ابرو اشاره ای به پرده کرد و گفت :
_برو پشت اون پرده قایم شو ببینم چی میخواد بگه مردک .
باشه ای گفتم و تند رفتم سمت اون پرده و پشتش مخفی شدم در حالی که از ترس داشتم میلرزیدم چند دقیقه بعد صدای باز شدن در رو شنیدم خان وارد اتاق شد و پریسیما سلام کرد :
_ سلام خان .
-سلام ، محمد کجاست اینجا نیست!؟
-نه خان محمدرفت برای یه کاری کاریش داشتید !؟
-اره دیگه بهش نیاز دارم باید برگرده عمارت اومدم هم محمد رو بهمراه خودم ببرم ، هم سالار رو ، تو که میخوای اینجا بمونی مهم نیس تو همین جا بمون .
-یعنی چی که میخواید سالار رو ببرید میخواید اون رو ازم جدا کنید ؟!
-اره اون بچهی منه و باید تو عمارت زندگی کنه ، شان پسرم نیست که اینجا بزرگ بشع ، نمیذارم از پسرم بخاطر هدفای شومت استفاده کنی پریسیما اگه سالار رو بخوای همراه من مییای عمارت .
قلبم فشرده شد چطور میتونست با پریسیما اینطوری رفتار کنه و اون رو با بچش تهدید کنه . پری هرچی نبود مادر بود و برای بچش هرکاری میکرد .
نمیدونم چی شد که صدای التماس پریسیما بلند شد خواستم از پشت پرده بیام بیرون ولی جرات هم نمیکردم .
اگه میرفتم بیرون هم برای من بد میشد هم برای پریسیما
-اگه بچتو بخوای میای عمارت پریسیما اگه هم نخوای همین جا میمونی تا بپوسی
-خان تورو خدا پسرم رو بده اون خیلی کوچیکه، اون بچه است چرا میخوای ازم جداش کنی چرا !؟ مگه چکار کردم گفتم نمیخوام بیام عمارت که هم من راحت باشم هم زنتون خان بچمو ...
خان با داد گفت :
_خفه شو !!بهت اون بار گفتم اسم زن منو نیار، الکی بهونهی زن منو هم نیار تو خودت نمیخوای بیای
من نمیتونم بذارم بچم اینطور جایی بزرگ بشه وقتی اوردمت از اول گفتم فقط برای مدتی ولی الان دیگه نمیشه برت گردوند ، بهت احترام گذاشتم ولی مث اینکه حالیت نیس
بچه رو میبرم توام خواستی دنبال من مییای نخواستی هم همین جا بشین هر غلطی خواستی بکن برام ذره ای مهم نیس.
اینو گفت و بعد رفت از کوبیده شدن در اینو فهمیدم صدای هق هق گریهی بلند پریسیما بلند شد .
آروم پرده رو کنار زدم تا از نبودن خان مطمئن بشم وقتی دیدم نیست تند از پشت پرده اومدم بیرون و رفتم سمت پری که روی زمین نشسته بود و داشت گریه میکرد . با نگرانی دستی روی شونهاش زدم و بلندش کردم :
_پریسیما !؟
-اون بیشرف بچمو برد محمد ازش متنفرم ... چطور تونست این کار رو بکنه !؟
-باید برگردی عمارت پریسیما
-پس تو چی میشی من چی میشم !؟
اینجا کوچیکه ولی آرامش داشت اونجا برم آرامش ندارم
-الان شرایط فرق کرده تو پسرتو داری پاشو خودت رو جمع و جور کن برو عمارت نگران خودت و منم نباش
آخرای شب بهت سر میزنم پاشو کمکت کنم وسایل سالارو جمع کنی برگردی عمارت
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.