.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 180 "
خواست حرفی بزنه که سرم رو بردم جلو و لبام روی لباش گذاشتم عمیق و پر حرارت شروع کردم به بوسیدنش .
کوتاه بود ولی عمیق.. .
ازش فاصله گرفتم توی چشمهاش زل زدم و گفتم :
_خانم نداریم از این به بعد من برای تو فقط تو پریام .
این دفعه اون اومد جلو و شروع کرد و بوسیدنم البته این دفعه طولانی تر از دفعهی قبل ...
عشق مثل جرعهای شراب ناب بود که مستیاش جانم را میلرزاند، دستهایش پناهی بود که قلبم را آرام میکرد. اما خیانت، مثل تیزی خنجری از پشت به سینهام نشست.
هنوز بوی عطرش در خاطرم مانده، اما طعم زهرِ دروغهایش زبانی را که به او قسم عشق میخورد، سوزاند. عشقش زیبا بود، اما پایانش شبیه به پاییز... سرد و بیرحم.
****
" سعید "
زلیخا وارد اتاق شد . از دیدنش خوشحال شدم و از جام بلند شدم و رفتم سمتش . بهش که رسیدم لبخندی زدم و بغلش کردم :
_قوت قلب من اینجا چکار میکنی عزیز دلم !!
زلیخا خندهای کرد و گفت :
_دیدم این چند وقت خیلی سرت شلوغه اومدم که ببینمت ، سیروان هم خیلی دلش برات تنگ شده ولی خوب خواب بود گلی رو گذاشتم کنارش باشه .
آروم دستم رو جلو بردم و گونهاش رو نوازش کردم :
_بهتر که تنها اومدی به وجود خودت بیشتر نیاز دارم .
دستی دور کمرش گذاشتم و سمت صندلی رفتیم من نشستم و اونم روی پام نشست . در همین حال که با موهاش بازی میکردم گفتم :
_چه خبر خانمی این چند وقته دلت برام تنگ نشده بود !؟
-چرا اتفاقا خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی خوب هربار که میخواستم بیام یه حسی میگفت شاید کار داشته باشی برا همین منصرف میشدم . این دفعه دیگه بهش گوش ندادم و اومدم حالا کار داشتی یا نه !؟
-اره کار که کلی ریخته رو سرم ولی خوب برای تو این کارا هیچی نیست عزیزم . تو جون بخوای جونمم میدم کار که چیزی نیست .
زلیخا لبخند عمیقی زد و گونهام رو بوسید :
_من به فدای تو امروز اومدم یکم از خستگی درت بیارم و شیطونی کنیم امیدوارم پایه باشی .
در همین حال چشمکی زد و تکونی به سینههاش داد . از کارش حس عجیبی درونم شکل گرفت کمرش رو چنگ زدم و با صدای خماری گفتم :
_اگه اینجوریه من میمیرم برای تو عشقم .
سرش پایین اومد و عمیق منو بوسید و بعد فاصله به صفر رسید .
با اومدن زلیخا اون خستگی از تنم در رفت و روز قشنگی رو برام ساخت ولی خوب زلیخا با وجود سیروان نمیتونست خیلی پیشم بمونه و زود رفت البته همینطور که گفته بود با وجود قشنگش خستگی رو از تنم در کرد .
حدود نیم ساعتی از رفتن زلیخا نگذشته بود که میخواستم برم دوباره سرکارم که این دفعه مامانم اومد .
توپش هم خیلی پر بود میدونستم باز اومده بخاطر پریسیما گلایه کنه . مامان با اخم گفت :
_به زلیخا که میرسی صدای خندههات کل عمارت رو میگیره منو میبینی اخمات تو همه انگار نه انگار من مادرتم .
لبخندی زدم و گفتم :
_اشتباه میکنی مامان من اتفاقا خیلی شما رو دوست دارم بیشتر از هر کسی تو این دنیا حتی زلیخا شما خودتون چون این دید رو نسبت به من دارید فکر میکنید منم مثل خودتم درحالی که اینطور نیست دارید اشتباه میکنید مامان
مامان نیشخندی زد :
_اگه منو دوست داشتی به حرفام یکم فکر میکردی و برام احترام قائل میشدی.
-مامان من هیچ بی احترامی به شما نکردم حرف شما در خصوص پریسیماست که من هم خودش رو هم بچه رو قبول کردم دیگه مشکل چیه !؟
-چه فایده قبول کردی ولی بهشون محل نمیذاری و تحویلشون نمیگیری اون بچهام به اندازه سیروان به پدر نیاز داره و تو پدرشی و در قبالش مسئول ، خودت نمیدونی یه خانزاده نباید توی اون اتاقک بزرگ شه و در خورش نیست .
-مامان من چند بار به محمد گفتم بره پری و سالار رو بیاره وقتی خودش نمیخواد چکار کنم خوب !؟ نمیتونم که التماسش کنم بیاد عمارت .
-اون میدونی بخاطر چی نمیاد !؟ بخاطر زلیخا دلیلش اونه .
-مامان اون بیچاره که کاریش نداره از همون اولم کاریش نداشت
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 180 "
خواست حرفی بزنه که سرم رو بردم جلو و لبام روی لباش گذاشتم عمیق و پر حرارت شروع کردم به بوسیدنش .
کوتاه بود ولی عمیق.. .
ازش فاصله گرفتم توی چشمهاش زل زدم و گفتم :
_خانم نداریم از این به بعد من برای تو فقط تو پریام .
این دفعه اون اومد جلو و شروع کرد و بوسیدنم البته این دفعه طولانی تر از دفعهی قبل ...
عشق مثل جرعهای شراب ناب بود که مستیاش جانم را میلرزاند، دستهایش پناهی بود که قلبم را آرام میکرد. اما خیانت، مثل تیزی خنجری از پشت به سینهام نشست.
هنوز بوی عطرش در خاطرم مانده، اما طعم زهرِ دروغهایش زبانی را که به او قسم عشق میخورد، سوزاند. عشقش زیبا بود، اما پایانش شبیه به پاییز... سرد و بیرحم.
****
" سعید "
زلیخا وارد اتاق شد . از دیدنش خوشحال شدم و از جام بلند شدم و رفتم سمتش . بهش که رسیدم لبخندی زدم و بغلش کردم :
_قوت قلب من اینجا چکار میکنی عزیز دلم !!
زلیخا خندهای کرد و گفت :
_دیدم این چند وقت خیلی سرت شلوغه اومدم که ببینمت ، سیروان هم خیلی دلش برات تنگ شده ولی خوب خواب بود گلی رو گذاشتم کنارش باشه .
آروم دستم رو جلو بردم و گونهاش رو نوازش کردم :
_بهتر که تنها اومدی به وجود خودت بیشتر نیاز دارم .
دستی دور کمرش گذاشتم و سمت صندلی رفتیم من نشستم و اونم روی پام نشست . در همین حال که با موهاش بازی میکردم گفتم :
_چه خبر خانمی این چند وقته دلت برام تنگ نشده بود !؟
-چرا اتفاقا خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی خوب هربار که میخواستم بیام یه حسی میگفت شاید کار داشته باشی برا همین منصرف میشدم . این دفعه دیگه بهش گوش ندادم و اومدم حالا کار داشتی یا نه !؟
-اره کار که کلی ریخته رو سرم ولی خوب برای تو این کارا هیچی نیست عزیزم . تو جون بخوای جونمم میدم کار که چیزی نیست .
زلیخا لبخند عمیقی زد و گونهام رو بوسید :
_من به فدای تو امروز اومدم یکم از خستگی درت بیارم و شیطونی کنیم امیدوارم پایه باشی .
در همین حال چشمکی زد و تکونی به سینههاش داد . از کارش حس عجیبی درونم شکل گرفت کمرش رو چنگ زدم و با صدای خماری گفتم :
_اگه اینجوریه من میمیرم برای تو عشقم .
سرش پایین اومد و عمیق منو بوسید و بعد فاصله به صفر رسید .
با اومدن زلیخا اون خستگی از تنم در رفت و روز قشنگی رو برام ساخت ولی خوب زلیخا با وجود سیروان نمیتونست خیلی پیشم بمونه و زود رفت البته همینطور که گفته بود با وجود قشنگش خستگی رو از تنم در کرد .
حدود نیم ساعتی از رفتن زلیخا نگذشته بود که میخواستم برم دوباره سرکارم که این دفعه مامانم اومد .
توپش هم خیلی پر بود میدونستم باز اومده بخاطر پریسیما گلایه کنه . مامان با اخم گفت :
_به زلیخا که میرسی صدای خندههات کل عمارت رو میگیره منو میبینی اخمات تو همه انگار نه انگار من مادرتم .
لبخندی زدم و گفتم :
_اشتباه میکنی مامان من اتفاقا خیلی شما رو دوست دارم بیشتر از هر کسی تو این دنیا حتی زلیخا شما خودتون چون این دید رو نسبت به من دارید فکر میکنید منم مثل خودتم درحالی که اینطور نیست دارید اشتباه میکنید مامان
مامان نیشخندی زد :
_اگه منو دوست داشتی به حرفام یکم فکر میکردی و برام احترام قائل میشدی.
-مامان من هیچ بی احترامی به شما نکردم حرف شما در خصوص پریسیماست که من هم خودش رو هم بچه رو قبول کردم دیگه مشکل چیه !؟
-چه فایده قبول کردی ولی بهشون محل نمیذاری و تحویلشون نمیگیری اون بچهام به اندازه سیروان به پدر نیاز داره و تو پدرشی و در قبالش مسئول ، خودت نمیدونی یه خانزاده نباید توی اون اتاقک بزرگ شه و در خورش نیست .
-مامان من چند بار به محمد گفتم بره پری و سالار رو بیاره وقتی خودش نمیخواد چکار کنم خوب !؟ نمیتونم که التماسش کنم بیاد عمارت .
-اون میدونی بخاطر چی نمیاد !؟ بخاطر زلیخا دلیلش اونه .
-مامان اون بیچاره که کاریش نداره از همون اولم کاریش نداشت
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.