.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 179 "
-این حرف رو نزن پریسیما تو باید برگردی عمارت این بچه حقشه که اونجا بزرگ شه .
-خانم اونجا کسی منتظر ما نیست اونا زندگی خودشون رو دارند نمیخوام با اومدن من اونا اذیت بشن همینطور با وجود اونا من و بچهام هم اذیت میشیم ما همین جا زندگی میکنیم اگه مشکلی پیش اومد آقا محمد به خان خبر میده یا چیزی نیاز داشته باشیم .
سیمین خانم با ناراحتی سرش رو تکون داد :
_اگه اینطوری راحتی ، باشه ولی چیزی نیاز داشتی دریغ نکن این بچه حقشه خوب زندگی کنه مثل سیروان .
-باشه خانم حتما .
سیمین خانم حدود یکساعتی موند و بعد رفت وقتی سیمین خانم رفت فاطمه با ناراحتی گفت :
_خانم من با هزار بدبختی تونستم به سیمین خانم بفهمونم شما اینجا هستید چرا این کار رو کردید چرا نگفتید که میخواید برگردید عمارت !!
خان که به روی خودش نمیاره اون از خداشه که شما اینجا باشید .
قبل اینکه جواب بدم ناخودآگاه نگاهم به محمد کشیده شد
میخواستم عکس العمل اون رو ببینم . من تو این مدت خیلی به محمد وابسته شده بودم نمیدونم چرا اما حس میکردم که دوسش دارم .
محمد ولی هیچ واکنشی نشون نداد فقط سرش رو پایین انداخت . نفس عصبی بیرون دادم و جواب فاطمه رو تقریبا با لحن تندی دادم :
_ فاطمه خواهشاً دیگه در مورد این موضوع صحبت نکن من اینجا راحترم نمیخوام برم توی اون عمارت که همش به چشم یه زن خراب بهم نگاه میکنند اونجا نه کسی منتظر منه نه کسی منتظر پسرم ...
هیچکس ما رو نمیخواد الکلی دل خودت رو خوش نکن اگه تو میخوای بری تو عمارت و اینجا اذیت میشی میتونی بری من مشکلی ندارم .
فاطمه با ناراحتی گفت :
_نه خانم چه حرفها میزنید من اگه حرفی میزنم بخاطر خودتونه نمیخوام حق شما و خانزاده پایمال بشه !!
-نگران نباش خان اگه خیلی عادل باشه همینطور که محمد همیشه میگه حق پسر خودش رو پایمال نمیکنه ولی بعید میدونم اینطوری باشه . الان تو این سینی غذا رو از اینجا ببر ذهن خودتم درگیر این مسائل نکن !!
فاطمه سری تکون داد و بعد با یه چشم سینی رو برداشت و رفت .
همینکه منو محمد تنها شدیم ناخواسته رفتم سمت محمد و با لحن آرومی گفتم :
_ محمد !؟
محمد سرش رو بلند کرد نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت :
_بله خانم !؟
بهش نزدیکتر شدم و اون سرش رو انداخت پایین . رو به روش ایستادم و گفتم :
_تو منو دوست داری محمد مگه نه !؟ عین من که تو رو دوست دارم حس واقعیت رو بهم بگو
-خانم چی دارید میگید !! این حرفها رو نزنید اصلا درست نیست .
اشک از چشمام اومد :
_تو این زندگی چی برای من درسته که حسم به تو غلط باشه . اگه کل زندگیم اشتباه بود تا اینجا از این حسم مطمئنم .
هیچ اشتباهی در کار نیست محمد ، قبل تو فکر میکردم اگه پولدار باشم میتونم از این وضعیتی که توش هستم نجات پیدا کنم اما الان که تورو شناختم فهمیدم که پول همه چیز نیست من تورو دوستت دارم مطمئنم که توام منو دوست داری از طرز نگاهت قشنگ میتونم بفهمم بگو توام حرف دلت رو بزن نذار که توی دلت بمونه .
سرش رو بالا نیاورد در همین حال گفت :
_خانم این حرفا چیه ، لطفا برید کنار
_ محمد به من نگاه کن و بلد بگو منو نمیخوای ؟!
_ خانم من نمیتونم به خان خیانت کنم هرچی حرف دلمم باشه نمیتونم به ایشون خیانت کنم . خان از بچگی با من دوست بوده من نمیتونم ....
-خیانت نیست محمد !! من برای خان فقط مادر بچشم اون دیگه هیچ تعهدی نسبت به من نداره . ببین الان دوماه گذشته از بدنیا اومدن بچش و اون فقط چند بار اومده دیدن ما فکر کردی از روی علاقه است که این کارا رو میکنه !؟
نه اون ما رو نمیخواد من تو این دنیا جز این بچه و تو کسی رو ندارم خواهش میکنم تنهام نذار ...
-خانم...
خواست حرفی بزنه که سرم رو بردم جلو و لبام روی لباش گذاشتم عمیق و پر حرارت شروع کردم به بوسیدنش .
کوتاه بود ولی عمیق.. .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ🕸❥ღ
❥ #عشق_و_جنون ❥
" پارت 179 "
-این حرف رو نزن پریسیما تو باید برگردی عمارت این بچه حقشه که اونجا بزرگ شه .
-خانم اونجا کسی منتظر ما نیست اونا زندگی خودشون رو دارند نمیخوام با اومدن من اونا اذیت بشن همینطور با وجود اونا من و بچهام هم اذیت میشیم ما همین جا زندگی میکنیم اگه مشکلی پیش اومد آقا محمد به خان خبر میده یا چیزی نیاز داشته باشیم .
سیمین خانم با ناراحتی سرش رو تکون داد :
_اگه اینطوری راحتی ، باشه ولی چیزی نیاز داشتی دریغ نکن این بچه حقشه خوب زندگی کنه مثل سیروان .
-باشه خانم حتما .
سیمین خانم حدود یکساعتی موند و بعد رفت وقتی سیمین خانم رفت فاطمه با ناراحتی گفت :
_خانم من با هزار بدبختی تونستم به سیمین خانم بفهمونم شما اینجا هستید چرا این کار رو کردید چرا نگفتید که میخواید برگردید عمارت !!
خان که به روی خودش نمیاره اون از خداشه که شما اینجا باشید .
قبل اینکه جواب بدم ناخودآگاه نگاهم به محمد کشیده شد
میخواستم عکس العمل اون رو ببینم . من تو این مدت خیلی به محمد وابسته شده بودم نمیدونم چرا اما حس میکردم که دوسش دارم .
محمد ولی هیچ واکنشی نشون نداد فقط سرش رو پایین انداخت . نفس عصبی بیرون دادم و جواب فاطمه رو تقریبا با لحن تندی دادم :
_ فاطمه خواهشاً دیگه در مورد این موضوع صحبت نکن من اینجا راحترم نمیخوام برم توی اون عمارت که همش به چشم یه زن خراب بهم نگاه میکنند اونجا نه کسی منتظر منه نه کسی منتظر پسرم ...
هیچکس ما رو نمیخواد الکلی دل خودت رو خوش نکن اگه تو میخوای بری تو عمارت و اینجا اذیت میشی میتونی بری من مشکلی ندارم .
فاطمه با ناراحتی گفت :
_نه خانم چه حرفها میزنید من اگه حرفی میزنم بخاطر خودتونه نمیخوام حق شما و خانزاده پایمال بشه !!
-نگران نباش خان اگه خیلی عادل باشه همینطور که محمد همیشه میگه حق پسر خودش رو پایمال نمیکنه ولی بعید میدونم اینطوری باشه . الان تو این سینی غذا رو از اینجا ببر ذهن خودتم درگیر این مسائل نکن !!
فاطمه سری تکون داد و بعد با یه چشم سینی رو برداشت و رفت .
همینکه منو محمد تنها شدیم ناخواسته رفتم سمت محمد و با لحن آرومی گفتم :
_ محمد !؟
محمد سرش رو بلند کرد نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت :
_بله خانم !؟
بهش نزدیکتر شدم و اون سرش رو انداخت پایین . رو به روش ایستادم و گفتم :
_تو منو دوست داری محمد مگه نه !؟ عین من که تو رو دوست دارم حس واقعیت رو بهم بگو
-خانم چی دارید میگید !! این حرفها رو نزنید اصلا درست نیست .
اشک از چشمام اومد :
_تو این زندگی چی برای من درسته که حسم به تو غلط باشه . اگه کل زندگیم اشتباه بود تا اینجا از این حسم مطمئنم .
هیچ اشتباهی در کار نیست محمد ، قبل تو فکر میکردم اگه پولدار باشم میتونم از این وضعیتی که توش هستم نجات پیدا کنم اما الان که تورو شناختم فهمیدم که پول همه چیز نیست من تورو دوستت دارم مطمئنم که توام منو دوست داری از طرز نگاهت قشنگ میتونم بفهمم بگو توام حرف دلت رو بزن نذار که توی دلت بمونه .
سرش رو بالا نیاورد در همین حال گفت :
_خانم این حرفا چیه ، لطفا برید کنار
_ محمد به من نگاه کن و بلد بگو منو نمیخوای ؟!
_ خانم من نمیتونم به خان خیانت کنم هرچی حرف دلمم باشه نمیتونم به ایشون خیانت کنم . خان از بچگی با من دوست بوده من نمیتونم ....
-خیانت نیست محمد !! من برای خان فقط مادر بچشم اون دیگه هیچ تعهدی نسبت به من نداره . ببین الان دوماه گذشته از بدنیا اومدن بچش و اون فقط چند بار اومده دیدن ما فکر کردی از روی علاقه است که این کارا رو میکنه !؟
نه اون ما رو نمیخواد من تو این دنیا جز این بچه و تو کسی رو ندارم خواهش میکنم تنهام نذار ...
-خانم...
خواست حرفی بزنه که سرم رو بردم جلو و لبام روی لباش گذاشتم عمیق و پر حرارت شروع کردم به بوسیدنش .
کوتاه بود ولی عمیق.. .
این رمان مختص چنل #پریچهر بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل پریچهر #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.