شاید تو بچگی دیدنشون از اضطرابم میکاست. مورچهها رو میگم. یه چیزی شبیه به همین واژهی asmr که جدیداً مُد شده. یادمه علاقهم طوری بود که خانواده و اطرافیان رو نگران کرده بود. مدام بهشون غذا میدادم و از بیشتر شدنشون لذت میبردم. اون وقتا پیش مادربزرگ پدریم زندگی میکردم. یه روز برام قاطی کرد که انقدر به مورچهها بها میدم. رفت یه دبه آب آورد ریخت روی لونهی مورچهها. اولش البته فکر کردم آبه و خیالم راحت بود چون قبلاً دیده بودم مورچهها چطور از پس بارون برمیان اما چند دقیقه که گذشت فهمیدم دبهی نفت بوده. خونهی ننه دیگه مورچه نداشت. من باید یه لونه و کلونی جدید پیدا میکردم و اون بیرون تو کوچه و زمینهای بکر اطراف خونه پر از خاکریزهای کوچولو و مورچههای بزرگتر بود. من شیفتهی سیستم کلونی نبودم! وقتی خودم رو جای یک مورچه میذاشتم وحشت میکردم. تصور کن همه نسبت به یک یا چند مادر اعظم، وابسته و موظف هستند و پدرانشون رو هیچوقت ملاقات نمیکنن چون تا از حالت لارو دربیان، پدرشون میمیره. در واقع اولین همخوابی پدر با ملکه آخرین تجربهش خواهد بود. بچهمورچهها تو یتیمخونههای زیرزمینی مراقبت میشن و رشد میکنن. بعد وارد عرصهی کار میشن. بیهیچ دلتنگیای برای پدر و مادر، بدون دغدغهی پول، با کمترین خوراک و بدون پوشاک. بدون شناسنامه، مدرک تحصیلی، تجربهی عشق و عاشقی و احتمالأ بدون نام و تنها از طریق یک کد شناسایی میشن و به این ترتیب در یک نظام طبقاتی که تنها ژنتیک مطرحه به صورت برابر رشد میکنن. درسته پارتی وجود نداره اما شایسته سالاری تنها براساس ژنتیکه. اونها با نهایت انرژی و تعهد از خانواده دفاع میکنن. در بستری که دروغ وجود نداره و اولین اشتباه آخرین تجربهست. هیچکس منتظر کسی نیست. هیچکس مقروض نیست. همه موظفند و مسئول بدون اینکه بدونن چرا. بیرحمی محض و وفاداری مطلق. اما ته همهی این واهمهها و ترسهای من از کلونی یک چیزی بود که حسرتش رو میخوردم که اونها ندارن و من دارم. اون این بود که نظام معنایی مورچهها شامل پدر و مادر، و خانوادهای شبیه ما انسانها نیست. از همین سبب هیچ مورچهای چشمش به در و پنجره یا سر کوچه خشک نمیشه که مادر یا پدرش کی میاد دنبالش برگردن خونه. هیچ مورچهای نداریم که بچه طلاق بشه.
@of_stone
@of_stone