فاطمه، اولین بچهای که وارد مهد شد، شاید ۵ ساله بود.
یکم که همه جا رو نگاه کرد جلو رفتم و نشستم، سلام کردم، خودم رو معرفی کردم و راهنماییش کردم سمت بازیها.
مادرش گفت ما داریم از اینجا میریم اما فاطمه تا شنید اینجا محل بازی هست دوید!
درست میگفت، از فردا فاطمه رو ندیدم.
مادرش ازم خواست مراقب فاطمه باشم تا اون برمیگرده و رفت
مشغول بازی با فاطمه بودم که بچههای دیگهای همراه با مادراشون اومدند و از همون لحظه دفتر قصه هرکدوم از اون بچهها در دل من باز شد...
حورا و فاطمه، دو خواهر ۵ و ۶ ساله، همراه مادر و خواهر یک سالشون زهرا آمدند.
حورا و فاطمه اول با تردید و احتیاط همه چیز را میدیدند و با هم پچپچ میکردند و زهرا هم دخترک خیلی نازی که بغل مادرش بود.
فاطمه، دختر یک سال و نیمه دوست داشتنی و خوشاخلاق که با مادرش آمد و پدرش هم هر از گاهی به مهد سر میزد، با دست سالمش دخترش رو بلند میکرد و میبوسید، از حالش مطمئن میشد و میرفت.
و ملیکه، دخترکی ۲ یا ۳ ساله با موهای فر و طلایی که همراه مادر بود و تا اون روز تجربه جدایی از مادر نداشت.
ملیکه خیلی دوست داشت محبتش رو با بوسیدن نشون بده و هر از گاهی که منو میبوسید چشمهای من قلبی میشد!
با بچهها آشنا شدم و وقتی خیالم راحت شد که مشغول بازی هستند، زهرا رو از بغل مادرش خواستم تا مادر کمی استراحت کنه و خیلی کوتاه نشستم کنار مادرها.
گفتم امروز شروع کردیم و انشاالله از فردا صبح هم هستیم، موضوعی اگر به ذهنتون میرسه بگید، دوست داریم خوشحال باشید.
مادر فاطمه کوچولو با خنده گفت همین که عربی بلدی و میتونیم صحبت کنیم الحمدلله!
مادر ملیکه گفت فرقی نداره، مثل بچههای خودتون، هر چی اونهارو خوشحال میکنه بچههای ما رو هم خوشحال میکنه.
از صحبتها متوجه شدم یکی از مادرها بارداره، تبریک گفتم، اما دلم آتش گرفت برای حالی که این زن جوان تجربه کرده. جنگ یک طرف و آوارگی یک طرف، بچه کوچک یک طرف و بارداری یک طرف، و دیدن همسری مجروح و دردکشیده یک طرف...
t.me/marjoo7a