#آقازاده
#پارت236
- اگه از شانس دومت استفاده کردی پس بزار من آخرین شانست باشم... آخرین امیدت و آخرین برگ برندت!
قطرههای بعدی اشکاش سریعتر روی صورتش افتادند و امیر میتونست فشاری که شوکا به دستش وارد میکرد رو حس کنه؛ انگار تونسته بود دو دلش کنه و همین هم برای اون یه موفقیت بزرگ به حساب میاومد.
- تو خیلی احمقی امیر جاوید، من برای خلاصی از این ازدواج نیازی به کمک تو ندارم دوست داشتنتم برای یکی دیگه نگه دار.
شوکا با ضرب دستشو از دستش بیرون کشید و به سمت عمارت رفت، اما از دستای لرزون و قدمای ناهماهنگش مشخص بود که امیر جاوید تیرشو به جای درستی زده بود... انگار اون دختر قرار بود برای یه مدت طولانی به مکالمهی امروزشون فکر کنه.
اگر همه چیز طبق نقشهای که با سرهنگ کشیده بود پیش میرفت به راحتی میتونست هم خانوادهی شمس و هم تارخ رو نابود کنه، فقط باید امیدوار میبود که شوکا شمس اون دختر تشنهی محبت عشقی که بهش میده رو باور و قبول کنه.
با قلبی که زخماش دوباره خونریزی کرده بود خودش رو به سالن رسوند و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه وارد مکان چهارگوشی که تنها منبع آرامشش توی اون عمارت بود شد.
جملههای امیر جاوید توی سرش به طور مداوم تکرار میشد و قلبش بدون دستور از مغز گیج و سرگردونش تند و ناهماهنگ میتپید؛ اون لحظه حتی نمیدونست که چه اتفاقی براش افتاده و این چیزی بود که حالشو بدتر میکرد.
از آخرین باری که کسی بهش گفته بود دوستت دارم سالها میگذشت و نمیخواست به روش بیاوره، ولی شنیدن این جمله از زبون امیر جاوید به طرز عجیبی ته دلشو گرم کرده بود.
#پارت236
- اگه از شانس دومت استفاده کردی پس بزار من آخرین شانست باشم... آخرین امیدت و آخرین برگ برندت!
قطرههای بعدی اشکاش سریعتر روی صورتش افتادند و امیر میتونست فشاری که شوکا به دستش وارد میکرد رو حس کنه؛ انگار تونسته بود دو دلش کنه و همین هم برای اون یه موفقیت بزرگ به حساب میاومد.
- تو خیلی احمقی امیر جاوید، من برای خلاصی از این ازدواج نیازی به کمک تو ندارم دوست داشتنتم برای یکی دیگه نگه دار.
شوکا با ضرب دستشو از دستش بیرون کشید و به سمت عمارت رفت، اما از دستای لرزون و قدمای ناهماهنگش مشخص بود که امیر جاوید تیرشو به جای درستی زده بود... انگار اون دختر قرار بود برای یه مدت طولانی به مکالمهی امروزشون فکر کنه.
اگر همه چیز طبق نقشهای که با سرهنگ کشیده بود پیش میرفت به راحتی میتونست هم خانوادهی شمس و هم تارخ رو نابود کنه، فقط باید امیدوار میبود که شوکا شمس اون دختر تشنهی محبت عشقی که بهش میده رو باور و قبول کنه.
با قلبی که زخماش دوباره خونریزی کرده بود خودش رو به سالن رسوند و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه وارد مکان چهارگوشی که تنها منبع آرامشش توی اون عمارت بود شد.
جملههای امیر جاوید توی سرش به طور مداوم تکرار میشد و قلبش بدون دستور از مغز گیج و سرگردونش تند و ناهماهنگ میتپید؛ اون لحظه حتی نمیدونست که چه اتفاقی براش افتاده و این چیزی بود که حالشو بدتر میکرد.
از آخرین باری که کسی بهش گفته بود دوستت دارم سالها میگذشت و نمیخواست به روش بیاوره، ولی شنیدن این جمله از زبون امیر جاوید به طرز عجیبی ته دلشو گرم کرده بود.