#پارت571
پوزخندی زدم.
-می خوان تو رو واسه پسرشون که تو کماست بگیرن؟
فشار دستم را کمتر کردم که نفسی گرفت در چشم هایم زل زد و با وقاحت گفت:
-من مثل اون دختره ذلیل نیستم که بین داداش ها دست به دست بشم.
من تو رو....
با سیلی که به صورتش زدم صورتش به یک طرف متمایل شد و حرف در دهانش ماسید.
به نظرم این سیلی را باید خیلی وقت پیش می زدم مثلا وقتی که با آمدنش به خانه و حرف زدن به ماهور کاری کرد ماهور از من دست بکشد.
دستش را روی گونه اش گذاشت و ناباور به من خیره شد.
انگشت اشاره ام را بالا آوردم و گفتم:
-اکه فقط یک بار دیگه دهن کثیفت رو باز کنی و در مورد ماهور چرت و پرت بگی خودم دهنتو گل میگیرم تا دیگه نتونی حرف بزنی.
فکر می کردم حالا که زهر دستم را چشیده سکوت می کند اما انگار امروز قصد داشت من را به جنون بکشاند.
-فعلا که دهن ماهور جونت گل گرفته شده بگو ببینم الان چه جوری باهات حرف می زنه با اشاره؟
دستم را به یقه ی لباسش رساندم و چندین بار محکم کمرش با به ماشین کوبیدم هیچ چیزی در آن لحظه محکم تر از این نبود که حد این دختر را نشانش دهم.
وقتی از درد صورتش مچاله شد مثل یک اشغال همان جا رهایش کردم و وارد بیمارستان شدم.
از فضای اینجا بیزار بود دیروز که از اینجا رفته بودم فکر نمی کردم که دوباره برگردم اما حالا دوباره اینجا بودم و بدتر از همه این که قرار بود ابراز پشیمانی کنم بابت کسی که از انتخابش حتی یک درصد هم پشیمان نبودم.
خودم را به سالن رساندم و باز هم بابا و مامان را در راهرو دیدم.
انگار کار و زندگیشان را تعطیل کرده بودند و فقط سلامت سبحان بود که برایشان اهمیت داشت.
بابا زودتر از خانم بزرگ من را دید و ابرو در هم کشید.
این رفتار از پدر من که همیشه اشتباهات بزرگ را هم می بخشید بعید بود.
-اینجا چیکار می کنی هایکا! تو انتخابت رو کردی دیشبم که حرف هاتو به ترنم زدی نمی فهمم اومدی اینجا که چی بشه.
پوزخندی زدم.
-می خوان تو رو واسه پسرشون که تو کماست بگیرن؟
فشار دستم را کمتر کردم که نفسی گرفت در چشم هایم زل زد و با وقاحت گفت:
-من مثل اون دختره ذلیل نیستم که بین داداش ها دست به دست بشم.
من تو رو....
با سیلی که به صورتش زدم صورتش به یک طرف متمایل شد و حرف در دهانش ماسید.
به نظرم این سیلی را باید خیلی وقت پیش می زدم مثلا وقتی که با آمدنش به خانه و حرف زدن به ماهور کاری کرد ماهور از من دست بکشد.
دستش را روی گونه اش گذاشت و ناباور به من خیره شد.
انگشت اشاره ام را بالا آوردم و گفتم:
-اکه فقط یک بار دیگه دهن کثیفت رو باز کنی و در مورد ماهور چرت و پرت بگی خودم دهنتو گل میگیرم تا دیگه نتونی حرف بزنی.
فکر می کردم حالا که زهر دستم را چشیده سکوت می کند اما انگار امروز قصد داشت من را به جنون بکشاند.
-فعلا که دهن ماهور جونت گل گرفته شده بگو ببینم الان چه جوری باهات حرف می زنه با اشاره؟
دستم را به یقه ی لباسش رساندم و چندین بار محکم کمرش با به ماشین کوبیدم هیچ چیزی در آن لحظه محکم تر از این نبود که حد این دختر را نشانش دهم.
وقتی از درد صورتش مچاله شد مثل یک اشغال همان جا رهایش کردم و وارد بیمارستان شدم.
از فضای اینجا بیزار بود دیروز که از اینجا رفته بودم فکر نمی کردم که دوباره برگردم اما حالا دوباره اینجا بودم و بدتر از همه این که قرار بود ابراز پشیمانی کنم بابت کسی که از انتخابش حتی یک درصد هم پشیمان نبودم.
خودم را به سالن رساندم و باز هم بابا و مامان را در راهرو دیدم.
انگار کار و زندگیشان را تعطیل کرده بودند و فقط سلامت سبحان بود که برایشان اهمیت داشت.
بابا زودتر از خانم بزرگ من را دید و ابرو در هم کشید.
این رفتار از پدر من که همیشه اشتباهات بزرگ را هم می بخشید بعید بود.
-اینجا چیکار می کنی هایکا! تو انتخابت رو کردی دیشبم که حرف هاتو به ترنم زدی نمی فهمم اومدی اینجا که چی بشه.