#پارت542
باورم نمیشد آقاجون همیشه پشت ماهور بود و اجازه نمی داد مامان بدش را بگوید اما حالا خودش داشت به این خرافات گوش می داد.
-اقاجون میشه درست صحبت کنید!
-چیه نکنه الان کنارته می ترسی بهش بربخوره اتفاقا من می خوام بهش بربخوره شاید اینجوری پاشو از زندگی ما کشید بیرون و گذاشت یه آب خوش از گلومون پایین بره.
بدون توجه به حرف آقاجون برگشتم و به ماهور نگاه کردم ناباور به من خیره شده بود و منتظر بود تا جواب من را بشنود.
نمی توانستم از خودم ناامیدش کنم او در این وضعیت و با این حال به جز من کسی را نداشت برای همین بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کردم و روی داشبورد گذاشتم.
در حال حاضر هیچ چیز به اندازه ی سلامتی ماهور و فرزندم برایم مهم نبود اگر بلایی سر سبحان می آمد نتیجه ی کارها و سهل انگاری های خودش بود.
امیرعلی هم قبل از نامزد کردن با ماهور مریض بود پس مقصر هیچ کدام از این اتفاقات ماهور نبود و او فقط این وسط قربانی شده بود.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم خواست مانعم شود و چندین بار لب تکان داد تا حرفی بزند اما موفق نشد.
به گفته ی دکتر این تلاش ها می توانست کمکش کند و باید هر جور که شده وادارش می کردیم که صحبت کند.
-ماهور نگران نباش من کنارتم باشه؟
اجازه نمیدم هیچکس به تو و بچمون آسیب بزنه.
دوباره لب زد و من فهمیدم که سراغ سبحان را می گیرد.
نمی فهمیدم چرا در این وضعیت باید به فکر سبحان باشد اما به نظرم باید جوابش را می دادم و سعی می کردم آرامش کنم برای همین گفتم:
-سبحان حالش خوبه عزیزم لازم نیست نگران باشی باشه تو روی حال خوب خودت تمرکز کن اون هیچیش نمیشه.
مطمئن بودم حرف های آقاجون را شنیده و فهمیده که سبحان در کما است.
بی صدا به بیرون خیره شد و اشک ریخت.
با هر قطره اشکی که از چشم هایش پایین می افتاد قلبم مچاله می شد اما نمی توانستم مانع ریزش اشک هایش شوم.
باورم نمیشد آقاجون همیشه پشت ماهور بود و اجازه نمی داد مامان بدش را بگوید اما حالا خودش داشت به این خرافات گوش می داد.
-اقاجون میشه درست صحبت کنید!
-چیه نکنه الان کنارته می ترسی بهش بربخوره اتفاقا من می خوام بهش بربخوره شاید اینجوری پاشو از زندگی ما کشید بیرون و گذاشت یه آب خوش از گلومون پایین بره.
بدون توجه به حرف آقاجون برگشتم و به ماهور نگاه کردم ناباور به من خیره شده بود و منتظر بود تا جواب من را بشنود.
نمی توانستم از خودم ناامیدش کنم او در این وضعیت و با این حال به جز من کسی را نداشت برای همین بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کردم و روی داشبورد گذاشتم.
در حال حاضر هیچ چیز به اندازه ی سلامتی ماهور و فرزندم برایم مهم نبود اگر بلایی سر سبحان می آمد نتیجه ی کارها و سهل انگاری های خودش بود.
امیرعلی هم قبل از نامزد کردن با ماهور مریض بود پس مقصر هیچ کدام از این اتفاقات ماهور نبود و او فقط این وسط قربانی شده بود.
دستم را جلو بردم و دستش را گرفتم خواست مانعم شود و چندین بار لب تکان داد تا حرفی بزند اما موفق نشد.
به گفته ی دکتر این تلاش ها می توانست کمکش کند و باید هر جور که شده وادارش می کردیم که صحبت کند.
-ماهور نگران نباش من کنارتم باشه؟
اجازه نمیدم هیچکس به تو و بچمون آسیب بزنه.
دوباره لب زد و من فهمیدم که سراغ سبحان را می گیرد.
نمی فهمیدم چرا در این وضعیت باید به فکر سبحان باشد اما به نظرم باید جوابش را می دادم و سعی می کردم آرامش کنم برای همین گفتم:
-سبحان حالش خوبه عزیزم لازم نیست نگران باشی باشه تو روی حال خوب خودت تمرکز کن اون هیچیش نمیشه.
مطمئن بودم حرف های آقاجون را شنیده و فهمیده که سبحان در کما است.
بی صدا به بیرون خیره شد و اشک ریخت.
با هر قطره اشکی که از چشم هایش پایین می افتاد قلبم مچاله می شد اما نمی توانستم مانع ریزش اشک هایش شوم.