📝
من هرچه سنم بالاتر رفت فهمیدم نورافکنی در کار نیست. خودمم و خودم و اگر حالا بلند نشوم شاید هیچوقت دیگر نتوانم و این تغییر از روزی شروع شد که کارم را از دست دادم.
خیلی در آن روزها به کار احتیاج داشتم و از دست دادنش فشار زیادی را بهم وارد میکرد.
اما بیشتر از فکر کردن به اینکه حالا باید اجاره خانه را چطور بدهم یا چطور دنبال کار بگردم تحقیری بود که شدم.
یک روز مدیرم صدایم کرد توی اتاق جلسات و بعد از پنج سال کار کردن بهم گفت که دیگر بهم احتیاجی ندارند.
وضع اقتصادی خراب است و نمیتوانند حقوقم را بدهند. در حالی این را میگفت که خودش ده برابر من حقوق میگرفت.
یکدفعه انگار بعد از سالها زیر پایم خالی شد و نقطه امنی برایم وجود نداشت.
بعد از این اتفاق انگار بهم ثابت شد جهان سخت است و بیبنیاد.
این اتفاق انگار باعث شد دوباره متولد شوم. بعد از سالها از کار کارمندی بیرون آمدم و کسب و کار کوچکی برای خودم راه انداختم.
انگار آن سمی که برای من اسمش جوانی بود با بالا رفتن سنم از بدنم خارج شد.
سنم بالا رفت ولی دیگر آن آدم ضعیفی نبودم که نمیتوانست حقش را بگیرد و حرفش را بزند.
از سالهایی که درگیر خودم بودم و از تصمیم گرفتن میترسیدم فاصله گرفتم. جایش این فکر آمد که مگر دفعه قبل که از دست دادی چی شد؟
از خیال بیرون آمدم و خیالم را زندگی کردم. انگار مه جلوی رویم کنار رفته بود و داشتم همه جا را بهتر میدیدم.
انگار در جوانی پیر بودم و بعد که تمام شد
تازه جوانی کردن را یاد گرفتم :)
💟 کانال هوای حوا
@Havaye_Havva