•❥•-------------•🦋•------------•❥ •
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_41
دستامو توی دستاش گرفت و گفت :
_ میدونم بهم اعتماد نداری و سعی میکنی زیاد بهم نزدیک نشی اما باور کن حسم بهت واقعیه و قول میدم مردونه پای عشقمون بمونم ، میدونم گذشتهی خوبی نداشتم اما میخوام کنار تو آیندهی خوبی داشته باشم وقتی برگردیم تهران تو رو با خانواده ام آشنات میکنم و هر وقت که تو بخوای میام خواستگاریت .
از حرفش یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !!
قبل از این که ادامه بده از روی تاپ بلند شدمو گفتم :
+ میشه برگردیم تو ؟! من خیلی سردمه .
از حرفم کاملا جاخورد اما باشه ای گفت و از روی تاپ بلند شد .
همقدم باهم وارد ویلا شدیم .
جلوی اتاقم نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
+ شب بخیر
با چشمای خمارش نگاهم کرد و گفت :
_ شبت آروم
دستگیره در رو فشرودمو در رو باز کردم که بردیا با صدای تحلیل رفته ای صدام زد :
_ ساحل ؟!
متعجب به سمتش برگشتم و تو چشماش خیره شدم .
فاصله امون رو پر کرد و همونجوری که تو چشمام خیره شده بود گفت :
_ خیلی دوست دارم .
از حرفش قلبم لرزید و تپشهاش بی نظم شد .
نمیدونستم چی باید بهش بگم !!
خودمو گم کرده بودمو خون به مغزم نمی رسید .
بدون حرف فقط نگاهش میکردم که سرشو جلو آورد و تو یه لحظه لباش روی لبام نشست .
مثل حس سوقط از ارتفاع بود !!!
یه لحظه قلبم از تپش ایستاد و بعد جوری میزد که حس میکردم داره از سینه ام بیرون میزنه .
بردیا نرم شروع به بوسیدنم کرد و ناخواسته چشمام روی هم رفت .
بدنم سست شده بود و نمیدونم چرا پسش نمیزدم یا خودمو عقب نمیکشیدم .
عمیق و با مهارت لبامو می بوسید و حس لذت بخشی تو تک تک سلول هام رسوخ کرده بود .
دست های بردیا دور کمرم حلقه شد و منو به خودش چسبند .
از گرمی دستاش و این حد نزدیکی حس عجیبی توی وجودم لبریز شد .
بقدری به بردیا چسبیده بودم که از روی لباس هم میتونستم بدن چند تیکه اش رو حس کنم .
با این که تا حالا کسی رو نبوسیده بودم اما ناخواسته شروع به همراهیش کردم .
بردیا لب پایینم رو بین لباش گرفته و میخورد و منم به تقلید ازش همین کارو با لب بالایش میکرد .
@Ham_nafaas 💜
📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋
👩🏻💻 بهقلم : سوگندツ
🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫
•❥•-------------•🦋•------------•❥•
🎬 #پارت_41
دستامو توی دستاش گرفت و گفت :
_ میدونم بهم اعتماد نداری و سعی میکنی زیاد بهم نزدیک نشی اما باور کن حسم بهت واقعیه و قول میدم مردونه پای عشقمون بمونم ، میدونم گذشتهی خوبی نداشتم اما میخوام کنار تو آیندهی خوبی داشته باشم وقتی برگردیم تهران تو رو با خانواده ام آشنات میکنم و هر وقت که تو بخوای میام خواستگاریت .
از حرفش یه لحظه قلبم از تپش ایستاد !!
قبل از این که ادامه بده از روی تاپ بلند شدمو گفتم :
+ میشه برگردیم تو ؟! من خیلی سردمه .
از حرفم کاملا جاخورد اما باشه ای گفت و از روی تاپ بلند شد .
همقدم باهم وارد ویلا شدیم .
جلوی اتاقم نگاهی بهش انداختم و لب زدم :
+ شب بخیر
با چشمای خمارش نگاهم کرد و گفت :
_ شبت آروم
دستگیره در رو فشرودمو در رو باز کردم که بردیا با صدای تحلیل رفته ای صدام زد :
_ ساحل ؟!
متعجب به سمتش برگشتم و تو چشماش خیره شدم .
فاصله امون رو پر کرد و همونجوری که تو چشمام خیره شده بود گفت :
_ خیلی دوست دارم .
از حرفش قلبم لرزید و تپشهاش بی نظم شد .
نمیدونستم چی باید بهش بگم !!
خودمو گم کرده بودمو خون به مغزم نمی رسید .
بدون حرف فقط نگاهش میکردم که سرشو جلو آورد و تو یه لحظه لباش روی لبام نشست .
مثل حس سوقط از ارتفاع بود !!!
یه لحظه قلبم از تپش ایستاد و بعد جوری میزد که حس میکردم داره از سینه ام بیرون میزنه .
بردیا نرم شروع به بوسیدنم کرد و ناخواسته چشمام روی هم رفت .
بدنم سست شده بود و نمیدونم چرا پسش نمیزدم یا خودمو عقب نمیکشیدم .
عمیق و با مهارت لبامو می بوسید و حس لذت بخشی تو تک تک سلول هام رسوخ کرده بود .
دست های بردیا دور کمرم حلقه شد و منو به خودش چسبند .
از گرمی دستاش و این حد نزدیکی حس عجیبی توی وجودم لبریز شد .
بقدری به بردیا چسبیده بودم که از روی لباس هم میتونستم بدن چند تیکه اش رو حس کنم .
با این که تا حالا کسی رو نبوسیده بودم اما ناخواسته شروع به همراهیش کردم .
بردیا لب پایینم رو بین لباش گرفته و میخورد و منم به تقلید ازش همین کارو با لب بالایش میکرد .
@Ham_nafaas 💜