معشوقهی داستایفسکی
——
داستایفسکی یه دوست دختر داشت که تاثیر زیادی تو افکار و آثارش داشت. هم بود، هم نبود. هم ابراز عشق میکرد، هم بیمحلی. تا حد جنون فیودور رو دیوانه میکرد ولی تشنه از لب چشمه برش میگردوند. اوج این قضیه جایی بود که روزی در هتلی در بادن اتریش با هم اتاق گرفتن.
اون موقع زن اول داستایفسکی که دیوانهوار دوستش داشت سالها بود که بیمار و علیل شده بود. عشقی شبیه به ماجرای «شبهای روشن» که البته چیزی ازش نمونده بود ولی فیودور تا لحظات آخر زندگیش کنارش موند و خرجی پسرش رو هم میداد. اما روزی دختر جوانی به نام سوسلوا پولینا یه نامه براش نوشت.
سال ۱۸۶۱ بود. این دختر که ۲۰ سالی از فیودور جوونتر بود یه داستان کوتاه فرستاده بود براش که بخونه و نظر بده. ابراز محبت زیادی هم کرده بود تو نامه. ظاهرا از طریق همین نامهها این دو نفر با هم گرم گرفته بودن و برای هم نوشابه باز میکردن.
ما بخش زیادی از این ماجرا رو از طریق نوشتههای پولینا فهمیدیم. دختری بود که عادت داشت روزمرگیهاش رو بنویسه. خیلی هم خوب مینوشت. این دختر خیلی لوند بوده ظاهرا. خودش تو نوشتههاش میگه که لذت میبره از اینکه مردها رو تحریک میکرده ولی بینصیبشون میگذاشته.
و اینطوری بود که این دختر هوشیار و دریده با چربزبونی بسیار بالا، فیودور سادهدل و حساس رو گیر آورده بود. اینا همدیگه رو دیدن بارها و قرار شد تابستون ۱۸۶۳ رو با هم برن فرانسه و ایتالیا. اما عزیمت داستایفسکی عقب افتاد و نشد. دلیلشم این بود که درگیر زن بیمارش بود و
مشکل تجدید گذرنامه و بیپولی و اینا هم بود. دختره خیلی زودتر راه افتاد و به پاریس رسید ولی خبری از فیودور نبود. این یه جا سر راهش مدتی رو تو قمارخونهها سپری کرده بود تا یه پولی گیر بیاره خرج سفرش کنه که تمامی اینا باعث شده بود دختره دلگیر بشه و نامهای بنویسه که آقا نمیخواد بیای اصلا.
همین دوران دختره از لج فیودور، با یه پسر دیگه دوست میشه که اون رو تو خاطراتش سالوادور مینامه و مدتی با هم موندن ولی خیلی زود از هم جدا شدن. فیودور هم همچنان تو پاریس بود و پیغام و پسغام و بالاخره دختره از خر شیطون پایین اومد و همدیگه رو دیدن. قرار شد با هم برن ایتالیا.
اما سوسلوا گفته بود تنها در صورتی میام که مثل «خواهر و برادر» باشیم. و معلوم نیست چی پیش میاد که راهشون رو به سمت بادن اتریش کج میکنن. روزی از روزها که اینجا تو هتلی اقامت دارن، سوسلوا ماجرا رو اینطور تعریف میکنه که گفتم بیا کنارم رو تخت بشین و دستاش رو گرفتم تو دستم.
بعد در میاد و میگه که آره رفتارم تو پاریس خیلی درست نبود و ببخشید و این حرفا. باید درستتر رفتار میکردم. فیودور از کنار تخت پامیشه که پاش به کفشهای سوسلوا گیر میکنه و یه سکندری میخوره. بعد رو به دختره میگه نمیدونی الان چه بر من گذشت.
دختره میگه چه گذشت؟ گفت میخواستم پات رو ببوسم! دختره تو دفتر یادداشتش ادامه میده که لباسهام رو در آوردم و به رختخواب رفتم و از فیودور خواستم نگاه کنه ببینه خدمتکار میاد وسایل رو جمع کنه یا نه. بعدش میگه فیودور یه جور ناجوری نگاهم کرد که معذب شدم.
دختره میگیره میخوابه و به فیودور میگه تو هم برو تو اتاقت بخواب. میره ولی در رو نمیبنده و برمیگرده تو اتاق دختره به بهونهی بستن پنجره. بعد میاد سمتش که لباسهاش رو در بیاره (از اون تیپ لباسهای هزارلایهی قرن نوزدهمی)تا راحت بگیره بخوابه. انجام میشه و سوسلوا
وانمود میکنه که منتظره فیودور برگرده اتاقش بعد بگیره بخوابه. فیودور هم با دلخوری برمیگرده اتاقش و این بار چفت در اتاق رو میبنده. سوسلوا طبق گفتهی خودش در یادداشتهاش اون شب بهش پا نداد و بهش حس بدی هم داده بود. طوری که روز بعد فیودور اومد گفت ببخشید مست بودم و این حرفا.
هر دوشون هم بیپول بودن. فیودر دار و ندارش رو یا گرو گذاشته بود یا از این و اون قرض میکرد. نامه میفرستاد برای دوست و آشنا و ناشرها که اگه میشه یه پولی بهش بدن تا وقت برگشت تسویه کنه. بعدش با سوسلوا رفتن جنوا و از اونجا با کشتی رفتن رم.
ظاهرا تو رم هم یه شب هیجانانگیز دیگه براشون پیش میاد که این بارم دختره فیودور رو ناکام میگذاره. بیپولی و بدهی زیاد و علافی و اذیتهای این دختر فیودور رو بیچاره میکنه. بعد از این ماجراها هم از هم جدا میشن و ظاهرا تا دو سال بعدش دیگه هم رو نمیبینن.
در کل اینکه رابطهای مابین این دو برقرار شده یا نه، مشخص نیست ولی هرچی دستنوشته موجوده نشون میده که سوسلوا به شدت فیودور رو از نظر روحی آزار داده. سوسلوا تو یادداشتهاش از فیودور به عنوان یک اغواگر سنتی اسم میبره و خودش رو یک زن معصوم نشون میده.
——
داستایفسکی یه دوست دختر داشت که تاثیر زیادی تو افکار و آثارش داشت. هم بود، هم نبود. هم ابراز عشق میکرد، هم بیمحلی. تا حد جنون فیودور رو دیوانه میکرد ولی تشنه از لب چشمه برش میگردوند. اوج این قضیه جایی بود که روزی در هتلی در بادن اتریش با هم اتاق گرفتن.
اون موقع زن اول داستایفسکی که دیوانهوار دوستش داشت سالها بود که بیمار و علیل شده بود. عشقی شبیه به ماجرای «شبهای روشن» که البته چیزی ازش نمونده بود ولی فیودور تا لحظات آخر زندگیش کنارش موند و خرجی پسرش رو هم میداد. اما روزی دختر جوانی به نام سوسلوا پولینا یه نامه براش نوشت.
سال ۱۸۶۱ بود. این دختر که ۲۰ سالی از فیودور جوونتر بود یه داستان کوتاه فرستاده بود براش که بخونه و نظر بده. ابراز محبت زیادی هم کرده بود تو نامه. ظاهرا از طریق همین نامهها این دو نفر با هم گرم گرفته بودن و برای هم نوشابه باز میکردن.
ما بخش زیادی از این ماجرا رو از طریق نوشتههای پولینا فهمیدیم. دختری بود که عادت داشت روزمرگیهاش رو بنویسه. خیلی هم خوب مینوشت. این دختر خیلی لوند بوده ظاهرا. خودش تو نوشتههاش میگه که لذت میبره از اینکه مردها رو تحریک میکرده ولی بینصیبشون میگذاشته.
و اینطوری بود که این دختر هوشیار و دریده با چربزبونی بسیار بالا، فیودور سادهدل و حساس رو گیر آورده بود. اینا همدیگه رو دیدن بارها و قرار شد تابستون ۱۸۶۳ رو با هم برن فرانسه و ایتالیا. اما عزیمت داستایفسکی عقب افتاد و نشد. دلیلشم این بود که درگیر زن بیمارش بود و
مشکل تجدید گذرنامه و بیپولی و اینا هم بود. دختره خیلی زودتر راه افتاد و به پاریس رسید ولی خبری از فیودور نبود. این یه جا سر راهش مدتی رو تو قمارخونهها سپری کرده بود تا یه پولی گیر بیاره خرج سفرش کنه که تمامی اینا باعث شده بود دختره دلگیر بشه و نامهای بنویسه که آقا نمیخواد بیای اصلا.
همین دوران دختره از لج فیودور، با یه پسر دیگه دوست میشه که اون رو تو خاطراتش سالوادور مینامه و مدتی با هم موندن ولی خیلی زود از هم جدا شدن. فیودور هم همچنان تو پاریس بود و پیغام و پسغام و بالاخره دختره از خر شیطون پایین اومد و همدیگه رو دیدن. قرار شد با هم برن ایتالیا.
اما سوسلوا گفته بود تنها در صورتی میام که مثل «خواهر و برادر» باشیم. و معلوم نیست چی پیش میاد که راهشون رو به سمت بادن اتریش کج میکنن. روزی از روزها که اینجا تو هتلی اقامت دارن، سوسلوا ماجرا رو اینطور تعریف میکنه که گفتم بیا کنارم رو تخت بشین و دستاش رو گرفتم تو دستم.
بعد در میاد و میگه که آره رفتارم تو پاریس خیلی درست نبود و ببخشید و این حرفا. باید درستتر رفتار میکردم. فیودور از کنار تخت پامیشه که پاش به کفشهای سوسلوا گیر میکنه و یه سکندری میخوره. بعد رو به دختره میگه نمیدونی الان چه بر من گذشت.
دختره میگه چه گذشت؟ گفت میخواستم پات رو ببوسم! دختره تو دفتر یادداشتش ادامه میده که لباسهام رو در آوردم و به رختخواب رفتم و از فیودور خواستم نگاه کنه ببینه خدمتکار میاد وسایل رو جمع کنه یا نه. بعدش میگه فیودور یه جور ناجوری نگاهم کرد که معذب شدم.
دختره میگیره میخوابه و به فیودور میگه تو هم برو تو اتاقت بخواب. میره ولی در رو نمیبنده و برمیگرده تو اتاق دختره به بهونهی بستن پنجره. بعد میاد سمتش که لباسهاش رو در بیاره (از اون تیپ لباسهای هزارلایهی قرن نوزدهمی)تا راحت بگیره بخوابه. انجام میشه و سوسلوا
وانمود میکنه که منتظره فیودور برگرده اتاقش بعد بگیره بخوابه. فیودور هم با دلخوری برمیگرده اتاقش و این بار چفت در اتاق رو میبنده. سوسلوا طبق گفتهی خودش در یادداشتهاش اون شب بهش پا نداد و بهش حس بدی هم داده بود. طوری که روز بعد فیودور اومد گفت ببخشید مست بودم و این حرفا.
هر دوشون هم بیپول بودن. فیودر دار و ندارش رو یا گرو گذاشته بود یا از این و اون قرض میکرد. نامه میفرستاد برای دوست و آشنا و ناشرها که اگه میشه یه پولی بهش بدن تا وقت برگشت تسویه کنه. بعدش با سوسلوا رفتن جنوا و از اونجا با کشتی رفتن رم.
ظاهرا تو رم هم یه شب هیجانانگیز دیگه براشون پیش میاد که این بارم دختره فیودور رو ناکام میگذاره. بیپولی و بدهی زیاد و علافی و اذیتهای این دختر فیودور رو بیچاره میکنه. بعد از این ماجراها هم از هم جدا میشن و ظاهرا تا دو سال بعدش دیگه هم رو نمیبینن.
در کل اینکه رابطهای مابین این دو برقرار شده یا نه، مشخص نیست ولی هرچی دستنوشته موجوده نشون میده که سوسلوا به شدت فیودور رو از نظر روحی آزار داده. سوسلوا تو یادداشتهاش از فیودور به عنوان یک اغواگر سنتی اسم میبره و خودش رو یک زن معصوم نشون میده.