#part65
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -
درب ماشین و باز کردم و رو بهش با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- خانم راستین!
نگاهش و رو بهم دوخت و با ذوقی که هنوز در وجودش طغیان میکرد به طرفم یورش برد.
دستام و باز کردم و توی آغوشم فشردمش که صدای "آخ" کم رنگش گوش هام رو نوازش کرد.
روی سرش و بوسیدم و بعد از گرفتن چمدون هاش و قرار دادنشون توی ماشین به طرف صندلی راننده حرکت کردم.
توی ماشین نشسته بود و با ذوق به فضای تهران نگاه میکرد انگار که تا به حال اصلاً تهران و ندیده!
نوک بینیش و کشیدم و گفتم: کجایی جوجه؟
- وای ساترا! چقدر عوض شده اینجا باورم نمیشه...
تک خنده ای کردم و گفتم: منم مثل تو موقعی که اومدم شوکه شدم! دیگه تا ابد که نمیخواد همینطوری بمونه خواهر من!
"اوهوم"ی زیر لب گفت و دوباره نگاهش و به بیرون دوخت.
موزیک بی کلامی پلی کردم و افکارم مجددا به سمت آرنیکا پرواز کرد.
دلم نمی خواست رستا اومدنش زهرمارش بشه! از طرفیم باید می دونست که چه اتفاقایی افتاده.
کنار کافه ای ترمز کردم و رو به چهره ی سوالی رستا سرم و چرخوندم و لب شکافتم:
- رستا باید باهات حرف بزنم شاید بتونی دلمو آروم کنی که آشوبه!
متعجب و سوالی نگاهم کرد و خنده ای کرد.
- بنده رستا راستین متخصص روان پزشکی در خدمتم جناب!
مسخره ای نثارش کردم و کلمات و قطار مانند پشت هم چیدم.
چشمهام و بسته بودم و فقط مثل یک راوی که داستانی و بیان میکنه شروع به تعریف کردن کردم.
از پیشنهاد سرهنگ بهم تا تجاوزم به آرنیکا و عشقی که توی دلم جوونه زده بود و از چشمه عاشقی آب می نوشید.
خیسی چشم هام و حس می کردم ولی نمیذاشتم که پلک هام باز شه و شرمندگی نگاهم و رسوام کنه.
به آخر جمله که رسیدم تردید توی دلم خونه کرد و دلم به شک وادارم کرد.
نمی دونستم که باید بهش می گفتم که چه بلایی سر آرنیکا اومده یا نه؟!
چشم هام و باز کردم و نگاهی به قیافه توهم رفته رستا انداختم و شرمنده سرم و پایین انداختم که با صدای بلندی لب شکافت:
- ساترا متاسفم برات! واقعاً متاسفم تو خجالت نمیکشی؟ نه واقعا بهم بگو خجالت نمی کشی تو؟ پس فرق تو با مردای هرزه و عوضی توی خیابون چیه؟ هان؟ چته لال نباش بگو ببینم چه غلطی کردی آخه تو... با آبروی خواهر رفیقت بازی کردی میفهمی یعنی چی؟ بمیرم برای دل آرنیکا که توی کثافت باهاش...
"خفه شو" بلندی نثارش کردم و با عصبانیت رو بهش زمزمه کردم.
- میفهمی میگم از عمد نبود؟ خودش تف کرد توی صورتم نذاشت حرف بزنم نذاشت حقیقت بگم! اگر خودش خیرگی نمیکرد هرچی از دهنش در نمیومد بگه سلیطه بازی در نمیآورد من کاریش نداشتم خب دردونه! مگه من ش...
با صدای زنگ گوشیم کلامم و قطع کردم و نگاهم و از روی صورت رستا که مشخص بود انبار باروته به صفحه ی گوشی که خاموش و روشن میشد دوختم و با دیدن اسم ملودی شوکه و مثل برق گرفته ها به گوشی خیره شدم.
با قطع شدن گوشی کلافه دستی توی موهام بردم که دوباره زنگ گوشی نگرانی رو به دلم هدیه داد.
دستم و به سمت گوشی دراز کردم و جواب دادم که صدای گرفته و ترسیدهش توی گوش هام ناقوس انداخت.
- س... ساترا کج...کجایی؟
- چیشده ملودی چته؟! چرا صدات میلرزه؟
- خو... خودتو ب... برسون بیمارستان! اوستا ازت شکایت کرده...
-- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
••••••••••••••••••••••••••••••••
اوستا ازت شکایت کرده!🔥
همچیو گفت!🤭
---------
• بات ناشناس جهت [نظر و انتقاد]:👇🏼
𝐁𝐨𝐓 𝐀𝐲𝐍𝐚𝐳"🤍🫀":
https://t.me/BChatBot?start=sc-108972-yqmnYDz
•••••
نظراتتون لااقل این بار بالا باشه;))♥️🌸
عاشقتونم🧡🌟
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -
درب ماشین و باز کردم و رو بهش با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- خانم راستین!
نگاهش و رو بهم دوخت و با ذوقی که هنوز در وجودش طغیان میکرد به طرفم یورش برد.
دستام و باز کردم و توی آغوشم فشردمش که صدای "آخ" کم رنگش گوش هام رو نوازش کرد.
روی سرش و بوسیدم و بعد از گرفتن چمدون هاش و قرار دادنشون توی ماشین به طرف صندلی راننده حرکت کردم.
توی ماشین نشسته بود و با ذوق به فضای تهران نگاه میکرد انگار که تا به حال اصلاً تهران و ندیده!
نوک بینیش و کشیدم و گفتم: کجایی جوجه؟
- وای ساترا! چقدر عوض شده اینجا باورم نمیشه...
تک خنده ای کردم و گفتم: منم مثل تو موقعی که اومدم شوکه شدم! دیگه تا ابد که نمیخواد همینطوری بمونه خواهر من!
"اوهوم"ی زیر لب گفت و دوباره نگاهش و به بیرون دوخت.
موزیک بی کلامی پلی کردم و افکارم مجددا به سمت آرنیکا پرواز کرد.
دلم نمی خواست رستا اومدنش زهرمارش بشه! از طرفیم باید می دونست که چه اتفاقایی افتاده.
کنار کافه ای ترمز کردم و رو به چهره ی سوالی رستا سرم و چرخوندم و لب شکافتم:
- رستا باید باهات حرف بزنم شاید بتونی دلمو آروم کنی که آشوبه!
متعجب و سوالی نگاهم کرد و خنده ای کرد.
- بنده رستا راستین متخصص روان پزشکی در خدمتم جناب!
مسخره ای نثارش کردم و کلمات و قطار مانند پشت هم چیدم.
چشمهام و بسته بودم و فقط مثل یک راوی که داستانی و بیان میکنه شروع به تعریف کردن کردم.
از پیشنهاد سرهنگ بهم تا تجاوزم به آرنیکا و عشقی که توی دلم جوونه زده بود و از چشمه عاشقی آب می نوشید.
خیسی چشم هام و حس می کردم ولی نمیذاشتم که پلک هام باز شه و شرمندگی نگاهم و رسوام کنه.
به آخر جمله که رسیدم تردید توی دلم خونه کرد و دلم به شک وادارم کرد.
نمی دونستم که باید بهش می گفتم که چه بلایی سر آرنیکا اومده یا نه؟!
چشم هام و باز کردم و نگاهی به قیافه توهم رفته رستا انداختم و شرمنده سرم و پایین انداختم که با صدای بلندی لب شکافت:
- ساترا متاسفم برات! واقعاً متاسفم تو خجالت نمیکشی؟ نه واقعا بهم بگو خجالت نمی کشی تو؟ پس فرق تو با مردای هرزه و عوضی توی خیابون چیه؟ هان؟ چته لال نباش بگو ببینم چه غلطی کردی آخه تو... با آبروی خواهر رفیقت بازی کردی میفهمی یعنی چی؟ بمیرم برای دل آرنیکا که توی کثافت باهاش...
"خفه شو" بلندی نثارش کردم و با عصبانیت رو بهش زمزمه کردم.
- میفهمی میگم از عمد نبود؟ خودش تف کرد توی صورتم نذاشت حرف بزنم نذاشت حقیقت بگم! اگر خودش خیرگی نمیکرد هرچی از دهنش در نمیومد بگه سلیطه بازی در نمیآورد من کاریش نداشتم خب دردونه! مگه من ش...
با صدای زنگ گوشیم کلامم و قطع کردم و نگاهم و از روی صورت رستا که مشخص بود انبار باروته به صفحه ی گوشی که خاموش و روشن میشد دوختم و با دیدن اسم ملودی شوکه و مثل برق گرفته ها به گوشی خیره شدم.
با قطع شدن گوشی کلافه دستی توی موهام بردم که دوباره زنگ گوشی نگرانی رو به دلم هدیه داد.
دستم و به سمت گوشی دراز کردم و جواب دادم که صدای گرفته و ترسیدهش توی گوش هام ناقوس انداخت.
- س... ساترا کج...کجایی؟
- چیشده ملودی چته؟! چرا صدات میلرزه؟
- خو... خودتو ب... برسون بیمارستان! اوستا ازت شکایت کرده...
-- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
••••••••••••••••••••••••••••••••
اوستا ازت شکایت کرده!🔥
همچیو گفت!🤭
---------
• بات ناشناس جهت [نظر و انتقاد]:👇🏼
𝐁𝐨𝐓 𝐀𝐲𝐍𝐚𝐳"🤍🫀":
https://t.me/BChatBot?start=sc-108972-yqmnYDz
•••••
نظراتتون لااقل این بار بالا باشه;))♥️🌸
عاشقتونم🧡🌟