#part63
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -
سرم و روی فرمون گذاشته بودم و در اعماق افکارم شناور بودم.
نمیدونستم چیشد که این طوری شد!
چیشد که فهمیدم جوری توی باتلاق عشق به آرنیکا گیر کردم که نفسش اگر قطع بشه نفسم میبُره!
با تقه ای که به شیشه خورد تنها کاری که تونستم بکنم این بود سرم رو سمت صدا بچرخونم، بی رمق به چهره گرفته اوستا نگاهی انداختم و لب زدم:
- هان چیه!؟
شیشه رو پایین دادم و درحالی که کمر صاف میکردم بی حرف خیره اش شدم آب دهنش رو قورت داد و پلکی زد و دستش رو لبه شیشه تکیه گاه کرد و خودش رو جلو کشید و گفت:
- خون میخواد، نیاز به اهدای خون داره.
یک تای ابروم رو بالا انداخت و توی جام جا به جا شدم و سوالی خیره شدم بهش که دوباره همون جمله رو تکرار کرد.
لب گزیدم و گفتم:
- خوب مرد حسابی مگه تو برادرش...
حرفم رو قطع کرد و بدون ایجاد تغییر توی صورت یا لحنش گفت:
- خیلی ممنون که هر چند دقیقه یک بار این مورد رو یادآوری میکنی که من برادرشم! خب مرد مومن خودم عقل دارم که! ولی مشکل اینجاست که گروه خونی آرنیکا به من نمیخوره! من "ب" مثبتم ولی آرنیکا "اُ" منفی!
متعجب با انگشت سبابه پشت پلکم رو خاروندم دروغ چرا جا خورده بودم خیلیم جا خورده بودم چون اصلاً این از لحاظ ژنتیکی امکان نداشت.
باشه ای زمزمه کردم و بعد از بالا کشیدن شیشه از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دور انگشتم تابی دادم و گفتم:
- کجاست این دکتر؟
اوستا گیج و منگ هر دو دستش رو توی جیب کشید و درحالی که هم قدمم میشد شونه ای بالا انداخت و از من جلوتر رفت.
یک چیزایی عجیب توی مغزم جولان میدادن که نمیدونستم باید چجور بیانش بکنم یا چجور بهم ربطشون بدم انگار بین کلی کلمه گم شده بودم و هیچ جمله ای این همه کلمه رو کامل نمیکرد.
دکتر درحالی که مشغول صحبت با یکی از همراهان بیمار بود با دیدن من با لبخندی سمتمون اومد و گفت:
- یک راه حل هاییم هست که به بهوش اومدنش کمک میکنه، یکی رو میخوام همین الان بخوابه و خون بده ایشون که هیچی شما گروه خونیت چیه؟
آب دهنم رو قورت به این فکر کردم چرا برادرش نمیتونه به خواهرش خون بده؟ توی مغزم یک ارتباط مضخرفی داشت شکل میگرفت که یک درصدم نمیخواستم بهش فکر کنم.
با ضربه ای که دکتر به شونه ام وارد کرد نگاهم رو سمتش چرخوندم و گفتم:
- چی؟
دکتر لبخند کجی زد و بعد از اینکه سر تا پام رو نظاره کرد گفت:
- تو کدوم باغ سپری میکنی؟ میگم گروه خونیت چیه جوون؟
آهانی زمزمه کردم و نگاهی به اوستا انداختم که بی محل به مکالمه من و دکتر روی صندلی فلزی نشسته بود و هردو پاش رو بهم قفل کرده بود نفسم رو رها کردم و گفتم:
- گروه خونیم "اُ"منفیه!
دکتر متعجب یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- عجیبه؛ تا به حال به این مورد برنخورده بودم ببخشید مگه ایشون برادر خانم نبودن؟
این یک جمله کافی بود که مغزم رو به آتیش بکشه و صد البته اوستای بی خیال رو به تلاطم بندازه.
دکتر متعجب دستی به ته ریشش کشید و پوزخندی زد و گفت:
-ولی انگار شما برادر ایشونید، خب حالا بگذریم این ارتباطات زیاد مهم نیست خانم پرستار ایشون رو برای گرفتن خون آماده کنید؛ ولی به نظرم یک آزمایش دی ان ای برای شما لازمه!
گیج و سردرگم به دکتر کنجکاو مقابلم خیره شده بودم و با راهنمایی پرستار به طرف اتاق راهی شدم.
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
#Satra_rastin
#ساترا_راستین
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -
سرم و روی فرمون گذاشته بودم و در اعماق افکارم شناور بودم.
نمیدونستم چیشد که این طوری شد!
چیشد که فهمیدم جوری توی باتلاق عشق به آرنیکا گیر کردم که نفسش اگر قطع بشه نفسم میبُره!
با تقه ای که به شیشه خورد تنها کاری که تونستم بکنم این بود سرم رو سمت صدا بچرخونم، بی رمق به چهره گرفته اوستا نگاهی انداختم و لب زدم:
- هان چیه!؟
شیشه رو پایین دادم و درحالی که کمر صاف میکردم بی حرف خیره اش شدم آب دهنش رو قورت داد و پلکی زد و دستش رو لبه شیشه تکیه گاه کرد و خودش رو جلو کشید و گفت:
- خون میخواد، نیاز به اهدای خون داره.
یک تای ابروم رو بالا انداخت و توی جام جا به جا شدم و سوالی خیره شدم بهش که دوباره همون جمله رو تکرار کرد.
لب گزیدم و گفتم:
- خوب مرد حسابی مگه تو برادرش...
حرفم رو قطع کرد و بدون ایجاد تغییر توی صورت یا لحنش گفت:
- خیلی ممنون که هر چند دقیقه یک بار این مورد رو یادآوری میکنی که من برادرشم! خب مرد مومن خودم عقل دارم که! ولی مشکل اینجاست که گروه خونی آرنیکا به من نمیخوره! من "ب" مثبتم ولی آرنیکا "اُ" منفی!
متعجب با انگشت سبابه پشت پلکم رو خاروندم دروغ چرا جا خورده بودم خیلیم جا خورده بودم چون اصلاً این از لحاظ ژنتیکی امکان نداشت.
باشه ای زمزمه کردم و بعد از بالا کشیدن شیشه از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دور انگشتم تابی دادم و گفتم:
- کجاست این دکتر؟
اوستا گیج و منگ هر دو دستش رو توی جیب کشید و درحالی که هم قدمم میشد شونه ای بالا انداخت و از من جلوتر رفت.
یک چیزایی عجیب توی مغزم جولان میدادن که نمیدونستم باید چجور بیانش بکنم یا چجور بهم ربطشون بدم انگار بین کلی کلمه گم شده بودم و هیچ جمله ای این همه کلمه رو کامل نمیکرد.
دکتر درحالی که مشغول صحبت با یکی از همراهان بیمار بود با دیدن من با لبخندی سمتمون اومد و گفت:
- یک راه حل هاییم هست که به بهوش اومدنش کمک میکنه، یکی رو میخوام همین الان بخوابه و خون بده ایشون که هیچی شما گروه خونیت چیه؟
آب دهنم رو قورت به این فکر کردم چرا برادرش نمیتونه به خواهرش خون بده؟ توی مغزم یک ارتباط مضخرفی داشت شکل میگرفت که یک درصدم نمیخواستم بهش فکر کنم.
با ضربه ای که دکتر به شونه ام وارد کرد نگاهم رو سمتش چرخوندم و گفتم:
- چی؟
دکتر لبخند کجی زد و بعد از اینکه سر تا پام رو نظاره کرد گفت:
- تو کدوم باغ سپری میکنی؟ میگم گروه خونیت چیه جوون؟
آهانی زمزمه کردم و نگاهی به اوستا انداختم که بی محل به مکالمه من و دکتر روی صندلی فلزی نشسته بود و هردو پاش رو بهم قفل کرده بود نفسم رو رها کردم و گفتم:
- گروه خونیم "اُ"منفیه!
دکتر متعجب یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- عجیبه؛ تا به حال به این مورد برنخورده بودم ببخشید مگه ایشون برادر خانم نبودن؟
این یک جمله کافی بود که مغزم رو به آتیش بکشه و صد البته اوستای بی خیال رو به تلاطم بندازه.
دکتر متعجب دستی به ته ریشش کشید و پوزخندی زد و گفت:
-ولی انگار شما برادر ایشونید، خب حالا بگذریم این ارتباطات زیاد مهم نیست خانم پرستار ایشون رو برای گرفتن خون آماده کنید؛ ولی به نظرم یک آزمایش دی ان ای برای شما لازمه!
گیج و سردرگم به دکتر کنجکاو مقابلم خیره شده بودم و با راهنمایی پرستار به طرف اتاق راهی شدم.
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial