#part63
#melodi_arian
#ملودی_آریان
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
با شنیدن صدایی که ضربان قلبم رو به بالاترین حد رسوند شتابزده به عقب برگشتم؛ در همون لحظه قامت شکستهی اوستا در نگاه نمور و گریونم قاب گرفت و دلم رو تا حوالی مُردن پیش برد.
همهی وجودم تبدیل شدند به دو تا چشمی که انگار هر چی نگاه میکردند، سیر نمیشدند. نمیتونستم بغض، حسرت، ذوق و دلتنگیای که در چشمهام میرقصیدند رو انکار کنم؛ دوست داشتم زمان از حرکت میایستاد تا من فقط میتونستم به چهرهی ماتمزده و نگاه اشکآلود اوستا خیره بشم!
دست سنگین و بیجونم رو به روی سینهام گذاشتم، تپشهای دیوانهوار قلبم با ارتعاش عجیبی که یاخته به یاختهی وجودم رو به لرزه انداخته بود میخواستند از پا بندازنم، چیزی تا پس افتادنم نمونده بود که بار دیگه صدای محو ولی خشن و بغض آلود اوستا توی سرم پیچید و مستقیم به گوش قلبم رسید.
- من تو رو بارها توی رویا دیده بودم. هر بار که از خواب بیدار میشدم آرزو میکردم ای کاش یه روزی رویاهام تعبیر پیدا کنه... تو تعبیر رویاهای هر شب منی!
قطرههای اشکی که دیدم رو کدر کرده بودند با دلتنگی روی گونههام فرود اومدند و نگاهم شفاف شد، حالا میتونستم چروکهای روی پیشونیاش رو بشمارم و از غمی که پشت نگاهش برق میزد شعر بگم!
- نبودنت پیرم کرد ملودی!... منی که الان جلوت وایسادم یه پیرمرد دیوونهام که بارها با شبیخون غم و غصههاش کشته شده ولی نذاشت کسی چیزی بفهمه.
سرم رو زیر گرفتم و با حس تلخی که زیر پوستم خزید و وجودم رو درگیر کرد بی صدا گریه کردم. پاهام داشتند میلرزیدند درست شبیه پیکر خمیدهی اوستا.
حرفهایی که میزد دلم رو به آتیش میکشید و باعث میشد اشکهام به طور وحشیانه به چشمهام نیش بزنند؛ دلم میخواست سکوتم رو بشکنم و بهش بگم که به منم سخت گذشته.
لب شکافتم و با صدایی که بین تارهای سوتیام گیر میکرد کوتاه گفتم: حافظهام رو از دست داده بودم.
پس از قطع شدن صدام چند قدمی تلو تلو خورد تا اینکه قامت بزرگ و تنومندش بیهوا در مقابلم فرو ریخت.
«هین» آرومی رو زمزمه کردم و دستم ناخودآگاه به طرفش دراز شد که چشمهای براقش نگاه هراسانم رو شکار کرد، دستم رو پس کشیدم که احساس کردم لبهاش به لبخندی نرم شکوفه داد.
- گفتی که از حافظهات پاک شده بودم؛ از قلبت چی؟... پاک شدم؟!
با شرمی که اصلا انتظارش رو نداشتم سرم رو تکونی دادم و با لبخندی که نمیتونستم به درستی روی لبهام طراحیش کنم جواب دادم:
- عشق یه احساس جاودانست؛ فراموش شدنی نیست!
بهش خیره شدم، داشت لبخند میزد و با عشقی که دلتنگی رو به آغوش گرفته بود نگاهم میکرد مثل منی که نگاهم آغشته به حسرت بود.
- چرا از اول نفهمیدم که تو... تو آهنگ شنیدنی منی!
چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نداشتم، یعنی دلتنگی من فرا تر از این چیزها بود که بشه با کلمات بیانش کرد.
- آقای برومند حالتون خوب نیست؟
با آقای سفید پوشی که از کنارم گذشت و در برابر اوستا زانو زد به خودم برگشتم؛ کمکم داشتم احساس خطر میکردم. این محوطه امن نبود، کسی به اسم ساترا معنای امنیت رو مسخره جلوه میداد.
از حواسپرتی اوستا استفاده کردم و کلاه شنلم رو به روی سرم کشیدم، با قدمهایی بلند شبیه دویدن از محیطی که قلبم رو از خوشحالی لبریز کرده بود دور شدم؛ اوستای من تا دیدار بعدیمون خداحافظ!
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial
#melodi_arian
#ملودی_آریان
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
با شنیدن صدایی که ضربان قلبم رو به بالاترین حد رسوند شتابزده به عقب برگشتم؛ در همون لحظه قامت شکستهی اوستا در نگاه نمور و گریونم قاب گرفت و دلم رو تا حوالی مُردن پیش برد.
همهی وجودم تبدیل شدند به دو تا چشمی که انگار هر چی نگاه میکردند، سیر نمیشدند. نمیتونستم بغض، حسرت، ذوق و دلتنگیای که در چشمهام میرقصیدند رو انکار کنم؛ دوست داشتم زمان از حرکت میایستاد تا من فقط میتونستم به چهرهی ماتمزده و نگاه اشکآلود اوستا خیره بشم!
دست سنگین و بیجونم رو به روی سینهام گذاشتم، تپشهای دیوانهوار قلبم با ارتعاش عجیبی که یاخته به یاختهی وجودم رو به لرزه انداخته بود میخواستند از پا بندازنم، چیزی تا پس افتادنم نمونده بود که بار دیگه صدای محو ولی خشن و بغض آلود اوستا توی سرم پیچید و مستقیم به گوش قلبم رسید.
- من تو رو بارها توی رویا دیده بودم. هر بار که از خواب بیدار میشدم آرزو میکردم ای کاش یه روزی رویاهام تعبیر پیدا کنه... تو تعبیر رویاهای هر شب منی!
قطرههای اشکی که دیدم رو کدر کرده بودند با دلتنگی روی گونههام فرود اومدند و نگاهم شفاف شد، حالا میتونستم چروکهای روی پیشونیاش رو بشمارم و از غمی که پشت نگاهش برق میزد شعر بگم!
- نبودنت پیرم کرد ملودی!... منی که الان جلوت وایسادم یه پیرمرد دیوونهام که بارها با شبیخون غم و غصههاش کشته شده ولی نذاشت کسی چیزی بفهمه.
سرم رو زیر گرفتم و با حس تلخی که زیر پوستم خزید و وجودم رو درگیر کرد بی صدا گریه کردم. پاهام داشتند میلرزیدند درست شبیه پیکر خمیدهی اوستا.
حرفهایی که میزد دلم رو به آتیش میکشید و باعث میشد اشکهام به طور وحشیانه به چشمهام نیش بزنند؛ دلم میخواست سکوتم رو بشکنم و بهش بگم که به منم سخت گذشته.
لب شکافتم و با صدایی که بین تارهای سوتیام گیر میکرد کوتاه گفتم: حافظهام رو از دست داده بودم.
پس از قطع شدن صدام چند قدمی تلو تلو خورد تا اینکه قامت بزرگ و تنومندش بیهوا در مقابلم فرو ریخت.
«هین» آرومی رو زمزمه کردم و دستم ناخودآگاه به طرفش دراز شد که چشمهای براقش نگاه هراسانم رو شکار کرد، دستم رو پس کشیدم که احساس کردم لبهاش به لبخندی نرم شکوفه داد.
- گفتی که از حافظهات پاک شده بودم؛ از قلبت چی؟... پاک شدم؟!
با شرمی که اصلا انتظارش رو نداشتم سرم رو تکونی دادم و با لبخندی که نمیتونستم به درستی روی لبهام طراحیش کنم جواب دادم:
- عشق یه احساس جاودانست؛ فراموش شدنی نیست!
بهش خیره شدم، داشت لبخند میزد و با عشقی که دلتنگی رو به آغوش گرفته بود نگاهم میکرد مثل منی که نگاهم آغشته به حسرت بود.
- چرا از اول نفهمیدم که تو... تو آهنگ شنیدنی منی!
چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نداشتم، یعنی دلتنگی من فرا تر از این چیزها بود که بشه با کلمات بیانش کرد.
- آقای برومند حالتون خوب نیست؟
با آقای سفید پوشی که از کنارم گذشت و در برابر اوستا زانو زد به خودم برگشتم؛ کمکم داشتم احساس خطر میکردم. این محوطه امن نبود، کسی به اسم ساترا معنای امنیت رو مسخره جلوه میداد.
از حواسپرتی اوستا استفاده کردم و کلاه شنلم رو به روی سرم کشیدم، با قدمهایی بلند شبیه دویدن از محیطی که قلبم رو از خوشحالی لبریز کرده بود دور شدم؛ اوستای من تا دیدار بعدیمون خداحافظ!
--- --- --- --- --- ---🥀🖤--- --- --- --- --- ----
#ادامهدارد
@ayiofficial