نمیتونستم حرف بزنم؛ ازم پرسید خوبی و من فقط چند ساعت تمام اشک ریختم. بغلم کرد؛ جوری که انگار اشکام حروف الفبا بودن و اون حرفامو کنار هم چیده بود و همشونو درک کرده بود. نه اون حرفی زد نه من، آروم شدم. بعدش آسمون شروع کرد به گریه کردن. همو نگاه کردیم و خندیدیم، گفتم شاید اونم دلش یه بغل میخواد که حرفاشو نگفته بفهمه.
قشاع.
قشاع.