به ادراکی تازه رسیده بود. احساس میکرد مِهی از مقابل چشمانش کنار رفته و حالا میتواند اهمیت زندگی، این هیولای برآمده از دل زیبایی و قساوت، را بعینه ببیند و درک کند. اما در میانۀ این احساسات متناقضی که به او هجوم میآوردند نه خبری از شرم بود نه پشیمانی. فقط خارخارِ گُنگِ حسرتی در او بود، چون التهاب درونش از بوسۀ عشق نبود، چون این عشق نبود که آبِ حیات را تا نزدیگی لبهای او آورده بود.
📕 بیداری
✍️ #کیت_شوپن
📚 @PDFsCom
📕 بیداری
✍️ #کیت_شوپن
📚 @PDFsCom