〔 #OneBiteOfStory 〕زیر سایهبون برزنتی مقابل در کشویی وَن مسافرتیشون که براشون حکم خونشون رو داشت، روی صندلی تاشوی مخصوصش نشسته بود و به بارش شدید بارونی که توی تاریکی شب میبارید گوش میداد.
هر از گاهی رعد و برقی آسمون تیره شب رو روشن میکرد و با صدای بلندش باعث میشد که خواب، بیشتر از هر زمان دیگهای از چشمهای چانگبین فراری بشه.
ـ چرا اینجا نشستی؟
برگشت و تونست چهره خوابآلود مینهو رو ببینه که از پشت عینکش بهش خیره شده و به آرومی به سمش میاد.
ـ خوابم نمیبرد.
مینهو در جواب چانگبین، نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و کاپشن توی دستش رو روی شونهها و بازوهای برهنه اون پسر انداخت.
ـ آخرش سرما میخوری!
ـ هر دفعه همین رو میگی.
ـ و به خاطر منی که همیشه حواسم بهت هست، سالم میمونی.
چانگبین آروم خندید و ماگ توی دستش رو سمت مینهو گرفت.
ـ تو من رو بیشتر از خودم دوست داری، مینهو.
پسر بزرگتر صندلیش رو به چانگبین نزدیکتر کرد، سرش رو روی شونش گذاشت و جرعهای از قهوه توی ماگ رو نوشید.
ـ میدونی چرا؟ چون تو هیچ وقت عشقی که لایقش بودی رو نچشیدی، چه از طرف خودت و چه از طرف بقیه.
چانگبین دستش رو به آرومی دور کمر مینهو حلقه کرد و سرش رو به سر اون پسر تکیه داد.
ـ و چرا تو تصمیم گرفتی که اون عشق رو بهم بدی؟
ـ چون هیچ کس به اندازه تو لیاقت داشتن تمام عشق من رو نداشت.
↳ #ChangHo
✦
@FanFiction_Land ✦