شکسپیر یکبار مرگ را آن سرزمینِ دوردستی خوانده بود که هیچکس را یارای بازگشت از آن نیست. از همان آغازِ زندگی، روایتهای گوناگونی دربارهی این سرزمین به ما گفته شده. دین در مواجهه با آن، یا وعدهی رستگاری داده یا چرخهای بیپایان از قانونِ بازگشت در کارما ساخته. در مقابل، نگاه بیخدایان، هرگز امیدی به بقای پس از مرگ نداشته و تنها نیستیِ بیکران و مطلقی تصویر کرده. بااینحال علم، حقیقت دیگری هم برملا ساخته، اینکه ما از جنس رؤیا نیستیم، بلکه از ستارگانیم؛ ذراتی که از خاموشیِ خورشیدی کهن در ژرفنای زمان زاده شدهاند.
هرچه سنمان بالاتر میرود، دیگر به ظلمتِ نامعلوم آینده چشم نمیدوزیم، بلکه غرق در چاه خاطراتی میشویم که هر شب از اعماق ناخودآگاهمان سر بر میآورد و در لحظات تأمل و اندیشه جان میگیرد. هر روز، بیوقفه، کاروانی از تصاویر عجیب در ذهنمان شکل میگیرد و دوباره در فراموشی محو میشود. پنداری بهآهستگی و با تردید، پرده از امیال سرکش و پنهانمان برمیداریم. امیل چوران وقتی جوان و شاعر بود نوشته بود که ترس، ریشهی همهی رنجهای ماست، و هراس از مرگ، سرچشمهی همهی شرارتهای متافیزیکی.
شکسپیر با تغییر دادنِ گفتهی مشهور دیوژن که همهی عمر در جستوجوی انسانی صادق بود، میگفت که باید در جستوجوی انسانِ بیتفاوت بود؛ شخصی که نه تحت تأثیر احساسات است و نه ارزشهای اجتماعی یا اخلاقی. این بیتفاوتی به نظر، همان سرانجامِ زندگیست: یعنی پذیرش ناگزیرِ آنچه حتمیست با خونسردیِ محض. اما این بیتفاوتی، ابداً از سرِ حواسپرتی و بیتوجهی نیست؛ بلکه بیتفاوتیِ شخصیست که به میلِ خود با پیچیدگیهای اندیشه و رنجهای متافیزیکی گلاویز است و از این راه بیشتر و بیشتر به شگرفیِ وضعیتمان در این جهان پی میبرد. گشودنِ نفس و فردیتِ خود به روی زخمهای هستی، به این معناست که شخص، آگاهانه به دنبال رنجها و دردهای زندگی میرود و آنها را به بخشی از تجربهی زیستهاش تبدیل میکند، چرا که در نهایت زندگی تنزلیست آهسته بهسوی مرگ و نیستی. و این حقیقتِ ساده و کلیشهای وجودی، نه صرفاً دیدگاه سرسریِ یک فیلسوف، که تجربهی شخصیست که فعالانه در زندگی مشارکت میکند و به دنبال دلیلتراشی و حقیقت نیست. هیچ «حقیقت» بزرگی وجود ندارد، بلکه تنها حقیقتِ هر شخص است که وجود دارد؛ حقیقتِ خُردی که از وجودِ خاصِ او سرچشمه میگیرد و در ذات و تنهایی او نهفته میماند. هیچکس نمیتواند حقیقت زندگی خودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. آنچه مشترک است کلماتیست که شاعران، فیلسوفان، بادینها و بیدینها در طول اعصار بارها از آنها استفاده کرده و بهدلیل تکرارِ بیانتها، از عمق و اصالت تهیاشان ساختهاند. همین موضوع دربارهی پاسخهای بزرگ و پیچیدهای که همان اندیشمندان به ما میدهند هم صادق است؛ در واقع این پاسخها هم از حقیقتِ زندگی دورند و بیشتر جنبهی دلداری دارند. هیچ تسلایی برای زندگی یا وجود در کار نیست، آنچه هست تنها پوچیست و خلأ، که نه امیدی ارزانیمان میدارند و نه وعدهی رستگاری میدهند. همچنانکه یک ضربالمثل قدیمی عبری میگوید:
We are alone with the alone.
@CineManiaa | سینمانیا
هرچه سنمان بالاتر میرود، دیگر به ظلمتِ نامعلوم آینده چشم نمیدوزیم، بلکه غرق در چاه خاطراتی میشویم که هر شب از اعماق ناخودآگاهمان سر بر میآورد و در لحظات تأمل و اندیشه جان میگیرد. هر روز، بیوقفه، کاروانی از تصاویر عجیب در ذهنمان شکل میگیرد و دوباره در فراموشی محو میشود. پنداری بهآهستگی و با تردید، پرده از امیال سرکش و پنهانمان برمیداریم. امیل چوران وقتی جوان و شاعر بود نوشته بود که ترس، ریشهی همهی رنجهای ماست، و هراس از مرگ، سرچشمهی همهی شرارتهای متافیزیکی.
شکسپیر با تغییر دادنِ گفتهی مشهور دیوژن که همهی عمر در جستوجوی انسانی صادق بود، میگفت که باید در جستوجوی انسانِ بیتفاوت بود؛ شخصی که نه تحت تأثیر احساسات است و نه ارزشهای اجتماعی یا اخلاقی. این بیتفاوتی به نظر، همان سرانجامِ زندگیست: یعنی پذیرش ناگزیرِ آنچه حتمیست با خونسردیِ محض. اما این بیتفاوتی، ابداً از سرِ حواسپرتی و بیتوجهی نیست؛ بلکه بیتفاوتیِ شخصیست که به میلِ خود با پیچیدگیهای اندیشه و رنجهای متافیزیکی گلاویز است و از این راه بیشتر و بیشتر به شگرفیِ وضعیتمان در این جهان پی میبرد. گشودنِ نفس و فردیتِ خود به روی زخمهای هستی، به این معناست که شخص، آگاهانه به دنبال رنجها و دردهای زندگی میرود و آنها را به بخشی از تجربهی زیستهاش تبدیل میکند، چرا که در نهایت زندگی تنزلیست آهسته بهسوی مرگ و نیستی. و این حقیقتِ ساده و کلیشهای وجودی، نه صرفاً دیدگاه سرسریِ یک فیلسوف، که تجربهی شخصیست که فعالانه در زندگی مشارکت میکند و به دنبال دلیلتراشی و حقیقت نیست. هیچ «حقیقت» بزرگی وجود ندارد، بلکه تنها حقیقتِ هر شخص است که وجود دارد؛ حقیقتِ خُردی که از وجودِ خاصِ او سرچشمه میگیرد و در ذات و تنهایی او نهفته میماند. هیچکس نمیتواند حقیقت زندگی خودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. آنچه مشترک است کلماتیست که شاعران، فیلسوفان، بادینها و بیدینها در طول اعصار بارها از آنها استفاده کرده و بهدلیل تکرارِ بیانتها، از عمق و اصالت تهیاشان ساختهاند. همین موضوع دربارهی پاسخهای بزرگ و پیچیدهای که همان اندیشمندان به ما میدهند هم صادق است؛ در واقع این پاسخها هم از حقیقتِ زندگی دورند و بیشتر جنبهی دلداری دارند. هیچ تسلایی برای زندگی یا وجود در کار نیست، آنچه هست تنها پوچیست و خلأ، که نه امیدی ارزانیمان میدارند و نه وعدهی رستگاری میدهند. همچنانکه یک ضربالمثل قدیمی عبری میگوید:
We are alone with the alone.
@CineManiaa | سینمانیا