بچه که بودم میرفتیم روستا خونهی پدربزرگم سه تا گاو داشتن و یه گوساله. من خیلی گوسالههه رو دوس داشتم هر روز بهش سر میزدم، باهاش صحبت میکردم و خلاصه وابستش شده بودم تا اینکه مامانم بهم گفت که من شیر مادرشو خوردم و باهاش محرم رضاعی هستم برای همینم رابطمون هیچوقت جدی نشد