آن روز ها که رفتند
تازه مجال بازبینی فراهم شد
نارنجی
زرد
قهوه ای ...
رنگ به رنگ
برگ به برگ
رنگین برگ های تناور درخت من اند این ها
که نقش بسته اند بر زمین
بازیچه ی کوران معصومانه ی پاییزی ...
اکنون خاطرات
یک به یک به رقص می آیند ...
گویی خونی تازه تنیده در دل
و روحی تازه دمیده در جانشان
خاطرات من
از جنس خزان اند همه
نقش هایی زیبا
بر لوحی پاک
سیاه مشق هایی پر معنا
بر بستر خاک ...
حالا که دوباره می نگرم
احساس می کنم ؛
آن روز شاید
تلاش بیشتری لازم بود
یا
دیگر روز شاید
بیشتر باید زیر باران می ماندم ...
یا
به یاد می آورم حتی
آن عصر غم انگیز را
بهتر نبود آیا
به شب نمی رساندم ؟؟
آن هم به بهانه ی صرف شام ... !!
اُف بر هر چه ناهار و شام
لعنت بر هر چه همیشگی است ...
از کف دادن شراب ناب
به بهای ساعتی خواب
محرومیت از حسی نایاب
به بهانه ی ثبت تصویری در قاب ...!!
نمی دانم آن شب دم ناک را چرا
در خیال سحر نکردم
بهتر از خیال هم داشتیم مگر؟
آن روز ها که رفتند
جان ما هم رفت
نسیان را در بر گرفت و
زوال را در سر ...
آن شب ها که رفتند
دل ما نیز رفت
رفت و رفت و ...
در خویش غُنود ...
✍🏻
رضا روشنایی@CafeZhaw ☕️