مدتها ازش بیخبر بودم!
وقتی برگشت، همونی نبود که رفت، بخشی از خودشو جا گذاشته بود یا شاید یادش رفته بود بیاره.
باید خیره میشدی به کوچهپسکوچههای رویاهام، همه جا رد پاش به چشم میخورد!
باید زل میزدی به بیقراریهام، همه جا اثرات زخمِ نبودنش دیده میشد.
این دفعه رخسارِ یه مخروبه رو داشت.
نگاهمو محرز و گرم میکنم. دستهاشو از همونجایی که در التهابِ ثانیهها گم کرده بودم، با مهر میگیرم.
نرم و پیوسته، در کورهیِ خاطراتِ تبخیر شده میدمم!
بهجای فغان، نگاهش شعله میکشه. بیمقصد به راه میافتیم، هر لحظه مسیر شونه به شونهش، مستترم میکنه.
خیلی آروم چشمهامو میبندم. گِلهها در بیشهی نمناکِ صورتم، غرق میشن...
✍🏻
مرضیه بازرگانی@CafeZhaw ☕️