ساعت ده شب منتظر همسرم بودم تا از سر کار برگرده که زنگ در به صدا دراومد.
به سمت در رفتم اما از چشمی در صورت همسایه بغلی رو دیدم.
در رو باز کردم و زن همسایه به محض باز شدن در توی خونه پرید و با صورت خونی و اشکی روی زمین نشست.
اون بهم گفت که شوهرش قصد جونشو کرده و ازم خواست که اونو توی خونهام مخفی کنم.
دستشو گرفتم و توی خونه بردمش. یه لیوان ابمیوه بهش دادم و ازش خواستم آروم باشه و ماجرارو تعریف کنه.بهم گفت شوهرش ...
ادامه داستان باز شود:
ادامه داستان باز شود:
به سمت در رفتم اما از چشمی در صورت همسایه بغلی رو دیدم.
در رو باز کردم و زن همسایه به محض باز شدن در توی خونه پرید و با صورت خونی و اشکی روی زمین نشست.
اون بهم گفت که شوهرش قصد جونشو کرده و ازم خواست که اونو توی خونهام مخفی کنم.
دستشو گرفتم و توی خونه بردمش. یه لیوان ابمیوه بهش دادم و ازش خواستم آروم باشه و ماجرارو تعریف کنه.بهم گفت شوهرش ...
ادامه داستان باز شود:
ادامه داستان باز شود: