#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_750
هول کرده بود
دستپاچه شده بود
نگاه میگرداند سمت هامون و با اضطراب می گوید
- برم ببینم کیه ، چایی ات سرد نشه عمه...
خم میشود
هامین را بغل میزند و با گام های بلند به طرف راهرو می رود
با نیم نگاهی به تصویر سیاه آیفون از کنار آن میگذرد و از خانه بیرون می زند...
با رفتن رویا هامون ابتدا چند لحظه ای را در همان حال روی مبل می نشیند و سپس از جا برمی خیزد.
استکان چایی دست نخورده اش داشت سرد میشد و او اما بی اهمیت به سمت پنجره درون هال گام برمیدارد
میخواست بداند پشت در که بوده است ..
اسباب بازی های هامین را با پا از سر راهش کنار میزند و چند قدم دیگر برمیدارد
پشت پنجره که قرار میگیرد
دست پیش می برد و پرده کتان شیری رنگی که جلوی دید را گرفته بود را عقب میزند
با کنار رفتن پرده نگاهش از ایوان جلوی خانه می گذرد و به درب حیاط
همانجا که رویا ایستاده بود می رسد .
#مریم_دماوندی
#پارت_750
هول کرده بود
دستپاچه شده بود
نگاه میگرداند سمت هامون و با اضطراب می گوید
- برم ببینم کیه ، چایی ات سرد نشه عمه...
خم میشود
هامین را بغل میزند و با گام های بلند به طرف راهرو می رود
با نیم نگاهی به تصویر سیاه آیفون از کنار آن میگذرد و از خانه بیرون می زند...
با رفتن رویا هامون ابتدا چند لحظه ای را در همان حال روی مبل می نشیند و سپس از جا برمی خیزد.
استکان چایی دست نخورده اش داشت سرد میشد و او اما بی اهمیت به سمت پنجره درون هال گام برمیدارد
میخواست بداند پشت در که بوده است ..
اسباب بازی های هامین را با پا از سر راهش کنار میزند و چند قدم دیگر برمیدارد
پشت پنجره که قرار میگیرد
دست پیش می برد و پرده کتان شیری رنگی که جلوی دید را گرفته بود را عقب میزند
با کنار رفتن پرده نگاهش از ایوان جلوی خانه می گذرد و به درب حیاط
همانجا که رویا ایستاده بود می رسد .