#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_743
با چرخش سر هامین به سمتش ابرو درهم میکشد و رو برمی گرداند ....
از بچهها خوشش نمی آمد..
حوصله و اعصاب سر و صداهایشان را نداشت ...
هر چند که در درون خود حس بدی نسبت به این یکی پیدا نمیکرد ...
حتی صدای خنده هایش هم برای او آزار دهنده نبود ...
نمی دانست..
درکل فعلا از این بچه بدش نمی آمد دیگر ...
همش همین...
منتظر رویا تکیه میدهد به پشتی مبل و این میان شناسنامه روی میز مقابلش است که به چشمش می آید.
شناسنامه ای که متعلق به هامین بود ...
همان که کمند و رویا برای گرفتنش ماه ها دوندگی کرده بودند ...
دست پیش می برد
و شناسنامه را از روی میز برمیدارد...
حالا فاصله اش تا حقیقتی که مدتها از آن بی خبر بود در گرو باز کردن آن شناسنامه بود...
همان که نشان میداد او پدر آن طفل هفت ماهه ایست که در فاصله چند متری اش تمام سر و هیکل خودش را خیس کرده و به حرص خوردن های رویا می خندید...
با آن گره میان ابرو و نگاه کنجکاوش شناسنامه را میان دست می چرخاند ...
رویا که تازه متوجه اش شده بود وحشت زده از جا بلند میشود و همزمان با اولین قدم او هامون است که لای آن سِجِل متعلق به هامین را باز میکند ...
#مریم_دماوندی
#پارت_743
با چرخش سر هامین به سمتش ابرو درهم میکشد و رو برمی گرداند ....
از بچهها خوشش نمی آمد..
حوصله و اعصاب سر و صداهایشان را نداشت ...
هر چند که در درون خود حس بدی نسبت به این یکی پیدا نمیکرد ...
حتی صدای خنده هایش هم برای او آزار دهنده نبود ...
نمی دانست..
درکل فعلا از این بچه بدش نمی آمد دیگر ...
همش همین...
منتظر رویا تکیه میدهد به پشتی مبل و این میان شناسنامه روی میز مقابلش است که به چشمش می آید.
شناسنامه ای که متعلق به هامین بود ...
همان که کمند و رویا برای گرفتنش ماه ها دوندگی کرده بودند ...
دست پیش می برد
و شناسنامه را از روی میز برمیدارد...
حالا فاصله اش تا حقیقتی که مدتها از آن بی خبر بود در گرو باز کردن آن شناسنامه بود...
همان که نشان میداد او پدر آن طفل هفت ماهه ایست که در فاصله چند متری اش تمام سر و هیکل خودش را خیس کرده و به حرص خوردن های رویا می خندید...
با آن گره میان ابرو و نگاه کنجکاوش شناسنامه را میان دست می چرخاند ...
رویا که تازه متوجه اش شده بود وحشت زده از جا بلند میشود و همزمان با اولین قدم او هامون است که لای آن سِجِل متعلق به هامین را باز میکند ...